فرهنگ مردم داریون / قسمت نود و هفتم: ادامه داستان امثال مردم داریون
به کوشش: جلیل زارع
• قاطرک لنگش را ببین، لوده کلنگش رو ببین1
… از طرف دیگر پسر به اسبش گفت مرا به جایی ببر که دیگر پدر و زن بابا را نبینم. اسب رفت و رفت تا به باغ بزرگی رسیدند. پسر از اسب پیاده شد و خداحافظی کرد.
اسب گفت: «سه تار موی گردن مرا بکن و با خود داشته باش هرگاه با من کاری داشتی یکی از آن ها را بسوزان من حاضر می شوم.»
اسب دنبال کار خود رفت و پسر پوستی بر سر خود کشید و به عنوان کارگر کچل وارد باغ شد و تقاضای کار کرد. شد باغبان باغ. پسر هر از مدتی که فرصت مناسب می دید پوستی را که بر سر کشیده بود از سر برمی داشت و مانند گذشته می شد. یک روز دختر پادشاه که برای گردش به باغ آمده بود او را در آن حال و در غایت زیبایی دید و عاشق او شد. نزد او رفت و سرگذشتش را پرسید. او هم همه چیز را گفت.
دختر گفت: «آیا حاضری در تون حمام ما کار کنی؟»
پسر قبول کرد و کارگر تون حمام دختر پادشاه شد. چندی بعد که پادشاه تصمیم گرفت برای دخترانش همسر خوب پیدا کند دستور داد همه ی پسران برازنده ی شهر به قصر او بیایند. شش دختر دیگر هر کدام همسری را از بین آن ها انتخاب کردند اما دختر هفتم که همین دختر بود هیچ کدام را انتخاب نکرد.
پدرش پرسید: «منتظر چه کسی هستی؟»
گفت: «کسی که من می خواهم در تون حمام کار می کند.»
پدرش با تعجب زیاد از او پرسید: «چه گفتی؟»
دختر گفت: «همین که گفتم.»
پدرش با عصبانیت منتظر شد. از آن طرف دوستان پسر به او گفتند که باید به قصر برود. او با همان لباس های بدریخت به قصر رفت و دختر تا او را دید نارنج را بر سینه ی او زد.
پدرش که از کار او بسیار عصبانی شده بود به هر یک از دختران و دامادهایش یک قصر و بارگاه بخشید اما به شوهر او یک قاطر لنگ، یک لوده2 و یک کلنگ داد و گفت: «تو باید با این ها کار کنی و مخارج خود را تامین کنی.»
از آن پس خواهرانش هر جا شوهر او را می دیدند با تمسخر می گفتند: «قاطرک لنگش را ببین، لوده کلنگش رو ببین.»
هر چه دختر اصرار می کرد که شوهرش پوست کچلی را از سر خود بردارد او قبول نمی کرد و می گفت: «وقتش که شد برمی دارم»
پس از مدتی پادشاه بیمار شد و به دامادهایش گفت: «بروید شکار و برایم گوشت آهو بیاورید تا بخورم و خوب شوم.»
همه به دشت رفتند. کچلک نیز بر قاطر لنگ خود سوار شد و دنبال آن ها راه افتاد. وقتی به دشت رسید یکی از موهای گردن کره ی سیاه را آتش زد و کره اسب سیاه حاضر شد و پرسید: «چه حاجتی داری؟»
گفت: «دلم می خواهد یک شیهه بزنی که هر چه پرنده و چرنده هست اینجا جمع شود.»
بعد خودش نیز از لباس و شکل پیشین بیرون آمد و جوان زیبایی شد و منتظر ماند.
کره اسب سیاه یک شیهه کشید و تمام پرندگان و چرندگان دور او جمع شدند. دامادهای دیگر که چیزی به دست نیاورده بودند در بازگشت دیدند همه ی پرندگان و چرندگان دور جوان زیبایی جمع شده اند.
آن ها به جوان گفتند: «ما شکار می خواهیم. پادشاه بیمار است و باید مقداری گوشت آهو به ما بدهی تا برای پادشاه ببریم که خوب شود.»
پسرک گفت: «به این شرط می دهم که خودم سر آهو را ببرم.»
آن ها هم قبول کردند. او موقع بریدن سر آهو وردی خواند که گوشت آن بدمزه و کله پاچه ی آن خوشمزه شود.
دامادهای پادشاه وقتی خواستند بروند از روی شیطنت به او گفتند: «یک همریش (باجناق) کچل هم داریم که با قاطر لنگی پشت سر ما می آید. کله پاچه ها را هم به او بده که دست خالی برنگردد.»
پسرک قبول کرد و آن ها به راه افتادند و به قصر آمدند و با افاده های زیاد خوراکی ترتیب دادند.
داماد آخری هم با کله پاچه ای که آورده بود خوراک خوشمزه ای درست کرد و به همسرش داد و گفت: «برای پادشاه ببر.»
وقتی پادشاه از غذای آن ها خورد دید هیچ مزه ای ندارد. ناراحت شد و به آن ها بد و بیراه گفت. دختر آخری که زن کچلک بود اصرار کرد که از غذای او هم بخورد.
پادشاه گفت: «این که گوشت آهو بود این بود وای به حال کله پاچه ی آن !»
اما به اصرار دختر و تایید وزیر خورد و متوجه شد که بسیار خوشمزه است و حالش خوب شد. در این حال کچلک نیز که از شکل پیشین بیرون آمده بود، زیبا و با لباسی آراسته وارد قصر شد، خودش را معرفی و سرگذشتش را تعریف کرد. همه از دیدن او و شنیدن داستانش تعجب کردند. پادشاه از حسن تدبیر دختر و دامادش خوشش آمد و برای آن ها قصری بسیار زیباتر از دیگر قصرها ساخت و او را مشاور خود کرد.
• پانوشت:
1- به نقل از بانو سمن گل مرادی
2- صندوق چوبی بلندی که برای حمل انگور یا انجیر از آن استفاده می کنند.
• برگرفته از کتاب “فرهنگ مردم داریون”، پژوهش و نگارش: جلال بذرافکن
• ادامه دارد … (قسمت بعد: ادامه ی داستان امثال مردم داریون)