فرهنگ مردم داریون / قسمت نود و هشتم: ادامه داستان امثال مردم داریون
به کوشش: جلیل زارع
• دختر گل تنگزی1
دختری نامزد پسرعموی خود بود و او را بسیار دوست داشت. از آن جا که خانواده ی پسر کوچ رو بود و آن ها آبادی نشین، مجبور بودند برای مدتی از هم جدا باشند.
دختر که از فراق یار به تنگ آمده بود پیوسته به پدر خود می گفت: «پس کی به دیدن عمو می رویم؟»
پدرش که گوسفندان زیادی داشت نمی توانست در فصل سرما حرکت کند.
برای این که به دختر جوابی داده باشد که مدتی او را به حال خود واگذارد گفت: «وقتی “تِنگِز”2 گل کرد به راه می افتیم.»
دختر هم برای این که زودتر حرکت کنند هر روز به تنگز آب می داد و سعی می کرد جای آن گرم باشد. از قضا تنگز در فصل زمستان گل داد.
پدر ناچار باروبنه بست و گله را به راه انداخت. اما در راه گرفتار باد و برف و طوفان شدند و همه ی گوسفندان از بین رفتند و مرد ثروتمند به خاک سیاه نشست.
در آن حال این دو بیت را مناسب حال و خطاب به دختر سبک مغز خود گفت:
«هزاران بره داشتم بره زاده / هزاران بره ی کرسُوز3 و ماده
به دسِّ دختر مست و ملنگم / سرم در کفن مردم نهاده»
• خدا اَ خودم بده که نَنَم هم می ره تو خونو در نمی آ !
زنی گرفتار تنگدستی شد. به خانه ی مادرش رفت که از او چیزی کمک بگیرد. مادر که خودش هم چندان وضع مالی خوبی نداشت پس از آن که حرف های او را شنید به اتاق رفت تا به اصطلاح چیزی بیاورد و به او کمک کند. اما دیگر بیرون نیامد. دختر فهمید که مادرش قصد کمک کردن به او را ندارد.
این بود که گفت: «خدا اَ خودم بده »
یعنی مگر این که خدا به خودم چیزی بدهد وگرنه حتی مادر هم به فکر بچه اش نیست.
• خوش اومدی بیل دار…4
یکی از اهالی ده برای پر کردن چاه دیگری با بیلی بزرگ و بی تناسب با هیکل نحیف خود به سراغ زمین او می رود و دوستش را نیز که فرد ضعیف و ناتوانی بوده است5 با خود می برد.
صاحب چاه که فرد زورمندی بوده و از عدم موفقیت آن دو اطمینان داشته است به طنز می گوید: «خوش اومدی بیل دار …»
• سرِ شویی خودش بیار، اسمش نیار6 !
فرد مغروری گرفتار سرمای بیابان شد. شب هنگام به خیمه ای رسید و چیزی برای گرم شدن خواست.
اما صاحب خیمه که پتوی اضافی نداشت به او بدهد، گفت: «جُلِ خر هست. می خواهی؟»
مهمان ناخوانده ی مغرور گفت: «نه ! اگر از سرما بمیرم هم محال است از آن استفاده کنم.»
پاسی از شب گذشت و شدت سرما بیش تر شد. وقتی دید نمی تواند در مقابل سرما مقاومت کند، گفت: «سرِ شویی خودش بیار، اسمش نیار.»
یعنی چیزی را که سر شب از آن سخن گفتی بیار اما اسم آن را نگو.
• شد خری و زنی ؛ نشد همو کور پیش تری.
مرد کوری فرصت را مناسب دید که به خواستگاری زن صاحب نامی برود که الاغی نیز داشت.
به او گفتند: «او خواستگارهای بهتر از تو دارد او را به تو نمی دهند و زن تو نمی شود.»
گفت: «شد، زنی و خری؛ نشد همو کور پیش تری.»
چیزی از من کم نمی شود، اگر شد علاوه بر زن، خر او هم مال من می شود و اگر هم نشد من همان کوری پیشین خواهم بود.
• شو جمعه ای که پیککه، فاتحه ش هم فیتکه !7
فردی برای خیرات شب جمعه ای اموات خود مقداری پیکک8 جلو افرادی که سرِگذر نشسته بودند گرفت. یکی از آن ها مقداری از آن را برداشت و خورد و شروع به سوت زدن کرد.
دوستش به او گفت” «گناه دارد. تو به جای فاتحه خواندن سوت می زنی؟»
او در جواب گفت: «شوِ جمعه ای که پیککه، فاتحه ش هم فیتکه !»
• پانوشت:
1- به نقل از بانو منظر بذرافکن
2- نوعی خار با گل های صورتی که در اواخر اسفند ماه گل می دهد.
3- گوش سبز
4- به نقل از آقای الله داد خشنودزاده
5- در این جا با اسم مستعار از او یاد شده است.
6- ماخذ پیشین
7- همان ماخذ
8- برنجک
• برگرفته از کتاب “فرهنگ مردم داریون”، نگارش و پژوهش: جلال بذرافکن
• ادامه دارد … (قسمت بعد: ادامه ی داستان امثال مردم داریون)