یاد نیکان( قسمت دوم)مرحوم شیخ سبز علی نجاری
یوسف بذرافکن|
یادش بخیر . روزی یکی از دوستانم گفت بیا برویم یک جایی که هم شکلات می دهند هم کتاب قصه و هم قرآن یاد می دهند .
فکر می کنم آقای علیرضا کشاورز بود چون وی تنها دوست تمام دوران عمر من است .
با خودم گفتم چه جای خوبی ، هم فال است و هم تماشا، امروز را می رویم اگر خوب بود باز هم می رویم . با دوستم راه افتادیم ، خیلی از منزلمان دور نبود ، نزدیک مدرسه مان بود . رسیدیم به یک درچوبی که باز بود . دوستم جلو افتاد من هم به دنبالش وارد شدم ، دیدم ای وای ما آخرین نفرات هستیم تقریبا همه بچه های محل بودند .
سلام کردیم ،بنده خدا تا ما را دید گفت خوش آمدید ، بفرمائید آنجا ،وقتی نشستیم دیدم حرف های خوبی می زند از قصه زندگی امامان علیهم السلام می گوید . با دقت گوش کردم آهسته و کلمه کلمه صحبت می کرد .
هر چند تمام حرف هایش را اکنون به خاطر ندارم اما یادم است یک سوره از سوره های کوتاه قرآن را هم به بچه ها یاد داد . بعد رسیدیم به قسمت شیرین ماجرا دستش راداخل جیبش کرد و به ما هم که دیر تر آمده بودیم از آن شکلاتهای خوشمزه مینو داد که هنوز طعم خوش مزه آن شکلات ها زیر زبانم است .
وقتی می خواستیم به خانه بیائیم گفت بچه ها می توانید از این کتابهای قصه هم انتخاب کنید وقتی آن را خواندید برگردانید و یک کتاب جدید بگیرید. ما هم از خدا خواسته هر کدام یک کتاب قصه را انتخاب کردیم و به خانه برگشتیم .
آن مرد نیک مرحوم شیخ سبز علی نجاری بود . یادش بخیر ، روحش شاد.
خداوند ایشان و همه نیکان را با پیامبران و امامان علیهم السلام محشور فرماید.
یادش به خیر، جلسات هفتگی قرآن در منزل مرحوم شیخ سبز علی نجاری. خدایش بیامرزد حق استادی گردن ما دارد. هفته ای یک شب، اوایل هم به عشق آموختن قرآن و هم به عشق خوردن بیسکویت و شکلات هایی که نصیبمان می شد و بعد تنها به عشق یادگیری قرآن و احادیث و دیدار آن بزرگوار که حق پدری گردنمان داشت، شاید خوردن شام را فراموش می کردیم ولی شرکت در جلسات قرآن را هرگز. حتی در جوانی هم وقتی به داریون می آمدم، برای دست بوسی به منزلشان می رفتم. یادم هست وقتی به داریون آمدم و شنیدم در تصادف با موتور در راه داریون- سرچشمه، پایش قطع شده است، به تنگ در رفته و در خلوت خود ساعت ها زار زار گریستم….. خدایش بیامرزد.
یادم می اید پایش قطع شده بود و با عصا درب مغازه مینشست و چهره ی مهربانی داشت .اگر اشتباه نکنم یک دستگاه فتوکپی هم در مغازه داشت که کپی میگرفت(فکرکنم مطمئن نیستم در ذهنم چیزهایی هست)هر وقت به مغازه اش میرفتم با مهربانی صحبت میکرد و همیشه هم عینک به چشم در حال مطالعه بود.یک عکس امام و شهید رجایی هم گوشه ی مغازه اش به دیوار چسبانده بود
خدا رحمت کند ایشان را
ایشان با یک دستگاه کپی امور خود را اداره می کرد .اهل حرام نبود با روزی حلال امرا معاش می کرد ، آن مرحوم عضو کمیته ی انقلاب که قبل از شوراهای روستایی تشکیل شد ه نیز بودند .