جلیل زارع|
گه گاه وقتی بهانه ای دست می دهد، بی اختیار با مرور خاطرات گذشته برای لحظاتی غم و غصه هایمان را فراموش می کنیم و در عالم کودکی غرق شده و خنده بر لبهایمان شکوفا می شود. ورق زدن برگ های خاطرات، فقط یاد آوری کودکی هایمان نیست، خاطرات عزیزانمان را نیز یادآور می شود. پدر، مادر، خواهر و براردران، معلمین، دوستان و کسانی که شاید روزی بودند و حالا نیستند.
اما در کجای این فضای مجازی فرصتی دست می دهد تا یادی کنیم از آن ایام!؟ گاهی با ”یاد نیکان” آقای بذرافکن، این فرصت به دست می آید. ولی تا به خودمان می آییم بمباران تذکرات به جا و بی جا می شویم که مگر یاد نیکان جای این حرف هاست!؟ گاهی مطلبی دیگر تداعی می شود و باز……. ولی باز هم……. . این جاست که به یاد فریادی از نیما یوشیج می افتیم که: به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را !؟
ولی من چاره ی کار را یافتم و بر آن شدم تا صفحه ای از صفحات این فضای مجازی را به همین یادمان ها اختصاص دهم، تا بگویید هر چه می خواهد دل تنگتان و دمی هم با مرور خاطرات کودکی هایتان، بچگی کنید تا کودک درونتان نمیرد.
پس بگذار بگوییم: ای کاش به زمانی بر می گشتیم که بزرگترین غم زندگیمان شکسته شدن نوک مدادمان بود! یادش به خیر چه قدر ساده و بی ریا بود! بگذار این صفحه ی مجازی، گوشه ای از خاطرات مشترک بچه های دیروز باشد.
خاطراتی را مرور کنیم که هنوز در ذهن ها باقی است. باشد که در این برگ از دفتر مجازی، خاطرات بچه های آن دوران به صورت متنی و گاهی هم اگر بخت یار باشد، تصویری، در حد اشاره از صفحه ی ذهن ها به این صفحه ی مجازی منتقل شود. و این همه را تقدیم می کنیم به تمام بچه های منطقه ی داریون و تمام کسانی که در آن زمان می کوشیدند تا دوران کودکی را برایمان شیرین کنند. سبز باد یاد آن هایی که زمانی در بین ما بودند و اکنون تنها میهمان خاطرات درهم و بر هم ما هستند. تقدیم می کنیم به پدر و مادر هایمان که سالیان سال صبورانه همپایمان بودند و هر چه داریم از وجود آن هاست. تقدیم می کنیم به تمام معلمین و اساتید بزرگواری که هیچ گاه نتوانستیم در حد و اندازه مقام والایشان ادای دین کنیم. تقدیم می کنیم به تمام دوستان عزیزی که یاد مهربانی هایشان به گونه ای بر قلب و روحمان حک شده است که پاک کردنش امری محال .
… واما عزیزان دل برادر ! در این صفحه ی مجازی:
یاد آور شوید موارد خاطره انگیز ایام کودکی و نوجوانی را که در بر گیرنده ی خوراکی ها، بازی ها، وسائل زندگی، گفتارها و رفتارهای همگانی، کارتون های تلویزیونی، برنامه های کودک، فیلم های سینمایی تلویزیونی، مدرسه، کتاب های قصه و …. می باشد. تا سایر کاربران نیز یاد آور خاطرات مشترک و شخصی در ارتباط با موارد فوق باشد.
و اما کلام آخر: عزیزان دل برادر! از یاد آوری و مرور خاطراتی که هنوز هم گه گاه ذهنتان را قلقلک می دهد. خجالت نکشید از سن و سالتان. و برای آن که پرده ی خجلت ها کنار رود و کودکی ها کنید با عالم کودکی، خودم آغازگر آن خواهم بود با:
یادتونه؟!!…ارسی جیری و کفشک لاستیکی کهنه و پاره پوره می دادیم، جاش حلوا خشک می گرفتیم و بعد هم کلی کتک می خوردیم.
یادتونه؟!!… مج دستمون رو گزه(گاز) می گرفتیم، بعد با خودکار بیک روی جای اون را می کشیدیم، نه نه مون هم سی (برای)دلخوشی مون ازمون می پرسید ساعت چنده ببم؟ و ما هم از خوشحالی ذوق مرگ می شدیم.
silas: برنامه ی تلویزیونی سیلاس و اسبش طوفان… اسب سیلاس رو نداشتیم ولی چوب سواری ها که یادتونه؟!!… پی تی کو… پی تی کو…
یادتونه؟!!… بعد از زنگ ویسک(وایستا) کارت داروم… یعنی جر(دعوا)…آی دعوا دعوا دعوا سر کره مربا… اینم مهمترین جمله ای که بین دو طرف دعوا رد و بدل می شد….”ول کن تا ولت کنم”
چقدر دزد و پلیس بازی می کردیم… کی یو… کی یو… تخم مرغ شانسی ها یادتونه؟!!…کاغذ گرد می کردیم و با لوله ی خودکار بیک فوت می کردیم به سمت همدیگر، صدای آخ و اوخ بود که بلند می شد… شیطونی هامون هم خاص بود… یادتونه؟!!…زمین ها رو سوراخ می کردیم، گوگرد کبریت می ریختیم داخلش، میخ می گذاشتیم . با سنگ می کوبیدیم روش و ترقی ی ی ی ی….صدا می داد… دزد و جلاد و سبیل ها که جلاد می کشید…. فعلا بسه دیگه….
و اما آخریش: مدرسه ی موشها که یادتون میاد؟!!…آآآآی… یا ها ها …هو هو…آ مثل آواز، قصه شد آغاز… کپل،دم باریک،سرمایی، گوش دراز، نارنجی، دم دراز و….. همه شیطون و بازیگوش… ک مثل کپل/ صحرا شد پر ز گل/ گ مثل گردو/ بنگر به هر سو/ ب مثل بهار(هچی هچی)/ فکر کن بسیار… م مثل موش…
حالا شما بگید… بگید و بچگی کنید و تخلیه بشید از این همه بزرگی آزار دهنده…. بگید دیگه عزیزان دل برادر… منتظرما….
سلام… مادر و پدرهای امروز ! بچه های دیرور ! شما که خودتون بچگی کردین، چرا اجازه نمیدین کودکانتون بچگی کنند؟؟!!!….
…یادم نمیره یه باغچه ی اناری بزرگ وسط حیاط خونمون بود. پنجاه تا درخت انار داشت. چهل و نه تا از درخت ها انار ترش می داد، یکیش انار شیرین ! یکی از یکی خوشمزه تر ! درخت های دیگه هم بود. درخت های بلند و سایه دار که گنجشک ها روشون لونه می کردن و شب ها مارها می رفتن سراغ لونه ی گنجشک های بی زبون و اونا هم تو تاریکی جیک جیکشون به آسمون بلند می شد و من خیلی دلم براشون می سوخت ولی کاری هم از دستم بر نمی اومد….گوشواره هایی رو که فصل بهار به این درخت ها آویزون بود رو خیلی دوست داشتم. نمی دونم شما بهش چی میگین؟ ما می گفتیم گوشواره ! درخت انگور یاقوتی تالاری که با ساقه ها و برگهاش کپر درست کرده بودیم و زیر سایه اش می نشستیم چه صفایی داشت !آخ که گل های محمدی چه عطر و بوی خوشی داشت… چه گل های لاله عباسی زیبایی تو باغچه بود ! انواع سبزی های خوردنی و آشی رو که دیگه نگو ! تر و تازه ! هر روز همسایه ها میومدن سهم خودشونو می چیدن و می بردن…. این قدر از این باغچه ی بزرگ و گود وسط حیاط خونمون که دور تا دورش دیوار بود و روی دیوارهاش هم خار و یه در چوبی کوچولو ی سبز رنگ هم داشت خاطره دارم که نگو و نپرس ! می خواید یکیشو که خیلی برام عزیزه و هیچ وقت هم فراموشش نمی کنم براتون تعریف کنم؟ ولی نه ! خصوصیه…. اون که باید بدونه، خودش می دونه …. گل آلاله….
سلام. چقدر بین باغچه ی شما و باغ ما شباهت وجود داره.شاید اگه خاطره اتان را، همین یکی که براتون خیلی عزیزه، رو تعریف می کردین، معلوم میشد که خاطره های باغ و باغچه هم خیلی به هم شبیهه…. گل آلاله… .
ديروز تلويزيون كارتون پسر شجاع را پخش ميكرد بي اختيار به نگاه كردن مشغول شدم فرزندم گفت بابا مگه كارتون نگاه ميكني منم گفتم اره اين كارتون زمان كودكي ما بود كه خيلي هم دوستش داشتيم.خلاصه تا اين كارتون تمام شد تمام لحظه هاي شيرين كودكي را مرور ميكردم.كارتون مهاجران -دكتر ارنست -سندبادو…..كارتونهايي بود كه از صفحه تلويزيون سياه و سفيد 14 اينچي نگاه ميكرديم .پيام بازرگاني هم نبود يك گل ميگذاشتند و اهنگ روش پخش ميكردن .تا برنامه بعدي پخش ميشد.خلاصه يادش بخير
سلام بچه های دیروز…..یادتونه؟؟!!… اون زمون ها، اوایل،آگهی تلویزیونی نبود و هر وقت برنامه قطع می شد با خط نستعلیق می نوشتن: ادامه برنامه تا چند لحظه دیگر…. بعد هم به جای اون یه میان برنامه اومد که چند تا بچه ی کوتوله می اومدن یه کارهایی انجام می دادن و می رفتن….خیلی با مزه بودن… مثل بستنی میهن که می گفت: مامان جون بستنیش خوشمزه تره….
بعضی وقتها تصویر یک گل میگذاشتن و همینجور موسیقی بدون کلام پخش میشد .حوصلمونو سر میبردن!!
مجری برنامه های کودک خانم خامنه بود.
اهنگ اغازین برنامه کودک یک کوچولو بود که قدم میزد تا اخر صفحه و پوق ..پوق پوق پوق… میکرد و اخرش هم میپرید بالا و پرده ی برنامه ی کودک باز میشد
کارتون نیک و نیکو هم یادتونه .چهار دست یادتونه!!!
علی جان….ساعت 5 بعد از ظهر، دراز کش پای تلویزیون…. وگ وگ وگ وگ و و و و و و و و گ وگ وگ وگ وگ …. هی راه می رفت و وانمود می کرد انتظار چیزی رو می کشه… یادش به خیر با اون تلویزیون های سیاه و سفید، دیدن این تیتراژ حال و هوای خاصی داشت… ساعت 5 بعد از ظهر هر جا که بودیم خودمون رو به تلویزیون می رسوندیم… قبل از شروع برنامه کودک حدود یک ساعت برنامه گمشده ها رو نمایش می دادن که اگه کسی از اونا خبر داره اطلاع بده….
و اما نیک و نیکو…… کلاه قرمزی، چهار دست، ارتش مورچه ها، پنیر بد بوی موشی و رئیس مورچه ها که می گفت: افراد همه بخندند…. سلام بچه هااااا، ما اومدیم…. یادته که:دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده… سواد داری…. نه نه…. بی سوادی…. نه نه …. پس تو……ماجرای دارکوب شیطون و بازیگوشی که همیشه در حال چنگ با یه لاشخور بود…..اسمش چی بود…. آهان…. دارکوب زبل…
سلام اقای زارع شما نگاه به هوش وحافظه خودتان نکنید . بچه های دیروز دیگه خیلی چیزی بیاد ندارند . من از پسر خاله هام شنیدم که در زمان جنگ ایران عراق ، اینها در باغچه خونه شون یک جبهه جنگ درست کرده بودند با تمام الزامات یک جنگ . برای سرباز هم مورچه سیاه و زرد در نظر می گرفتند .
سروش جان….. از جبهه گفتی یادم اومد به داستان علی کوچولو که اون وقت ها از تلویزیون پخش می شد: علی کوچولو این مرد کوچک… علی کوچولو /تو قصه ها نیست/ مثل من و توست/ اون دور دورا نیست/ نه قهرمانه/ نه خیلی ترسو/ نه خیلی پر حرف/نه خیلی کم رو/خونشون در داره/در خونشون کلون داره/حیاط داره/ ایوون داره/اتاقش طاقچه داره/حیاطش باغچه داره/باغچه که دورش گلکاری/کنار حوضش بلبلی/لای لای لای/لی لی لیحوضک/لی لی لی لی لی/این مادرشه/مادر علی/مامان خوبش/چه مهربونه/علی کوچولو/اینو می دونه/اینم باباشه/چه خالیه جاش/رفته به جبهه/ خدا به همراش/علی کوچولو/چه خوب و نازه/واسمون داره/حرفای تازه….
از تمام عاشقان حضرت امام زمان (عج) دعوت به عمل می آید .
سلام اقای بذرافکن استاد عزیز
کجا بیایم ؟کجا دعوت هستیم؟
عزیز دل برادر سلام…………..
اونا که خوب بچگی میکنن ما کجا و اینا کجا تو دلمون میموند یه چیزو که میخایم بخرند ایقد طولش میدادن تا یادمون بره یا یجوری از زیرش در برن.اما بچه های حالا الان که گفتن به یک ساعت نکشیده کردنت همون چیزی که میخاستن.ولی استاد دستت درد نکنه حال دادی اساسی با این جملات زیبا مرسی …………………
قابلی نداشت عشق داریون عزیز… پس اینم داشته باش:
اگه توپ نداشتیم در عوض کافی بود توی راه مدرسه یه قوطی پیدا کنیم تا خود مدرسه شوتش می کردیم….یادته؟… کفش بی کفش ! مگر خرید کفش عید اونم کفش جیری یا اگه خیلی خوش به حالمون می شد کفش ملی یا بلا….اگه از خودمون هم می پرسیدن که از این دو سه تا کفش کدومش رو دوست داری که دیگه نور علی نور بود کلی تو دلمون ذوق می کردیم که مثلا تحویلمون گرفتن و قراره کفشمون رو خودمون انتخاب کنیم و این خیلی افتخار بود که نصیب هر کسی نمی شد….کفش شبرو و تق تقی هم که دیگه آرزوش مال ما بود و خودش مال شهری ها….بزرگترین آرزومون داشتن دوچرخه بود و عشقمون نوار پیچ کردن و تزئین دو جرخه ها مون بود تا مثل عروس بشه البته اگه یه بار فقط یه بار تو عمرمون شانس می آوردیم و نصیبمون می شد و گرنه مثل خیلی چیزای دیگه که همیشه تو دلمون موند تو دلمون میموند….ولی اگه آدامس های خارجکی چند هزار تومنی نبود، آدامس خروس نشان که بود… سقز که بود…. آخ که هنوز هم مزه اش زیر دندونمه….هیچ چیز دیگه نتونسته جای اون رو بگیره…بستنی یخی آلسکا تو گرمای تابستون یادته؟… چقدر کیف می داد عزیز دل برادر….درسته حسرت داشتن خیلی چیزا به دلمون موند که بچه های حالا بی خیالش هستن و اعتنایی هم بهش نمی کنن و قدرش هم نمی دونن…ولی یه چیز بود که بچه های حالا ندارن و دلشون لک می زنه برای یه ذره اش… نمیگم ببینم خودت میتونی بگی…. منتظرما…..
داریون نما با تو آری ……………………بی تو اگر فقط اینترنت قطع باشه
زمان جنگ بود یادمه وسط کارتونهای مورد علاقمون یکباره آژیر قرمز کشیده میشد و برق میرفت و همه به کوچه میرفتیم .کارتونهایی که انوقتها پخش میشد و خیلی طرفدار داشت خانواده دکتر ارنست ،پسر شجاع،سندباد،رابین هود،ای کی یو سان،مهاجران ،بچه های کوه آلپ،بل و سباستیان،بازم مدرسه ام دیر شد با بازی اکبر عبدی که سریال بود،و… که خیلی زیبا بود.
انوقتها در تعطیلات تابستان ما بچه ها به سرکار می رفتیم کارهایی از قبیل الو کندن ،تاله بریدن،کولور روفتن،سبزی پر کردن،بولنگ چیدن(خیار سبز چیدن)،یونجه جمع کردن،پر چغندر ،پر پیازو….کارهای بنایی هم که زیاد بود.انوقتها بیکار گشتن را خیلی زشت میدانستند و پدر و مادرها هم بخاطر اینکه بچه ها آبدیده و کاری بشوند انها را در تابستان به سر کار میفرستادند.
سلام علی جان… چون خیلی با حرارت از کارتونهای زمان کودکیت حرف زدی منم یه جایزه بهت میدم. میخوام گوشه ای از چند تا از اون ها رو برات یادآوری کنم… آماده ای؟:
خانواده دکتر ارنست:تلاش دکتر و خانواده اش برای زنده ماندن در جزیره ای ناشناخته… فلون چقدر شیطونی می کرد… کاپیتان مورتون و پسر بچه رنگین پوستی به نام تام تام که اوایل حرف نمی زد یادته؟
مهاجران:باز هم مهاجرت خانواده ای از اروپا به استرالیا…لوسی می، کلارا، کیت، آقای پتی بل بد اخلاق با اون سگ بد جنسش و…
بچه های کوه آلپ: آنت و شیطنت هاش،دنی و لوسین و ….یادته دوستی آنت و لوسی ین به خاطر پرت شدن دنی از پرتگاه و فلج شدنش به نفرت تبدیل شد؟…
رابین هود: رابین هود، روباه محبوبی که از شاهان می دزدید و به محرومان کمک می کرد….همه دوست داشتیم مثل اون محبوب و دوست داشتنی باشیم….سوت معروف رابین هود یادته؟ تیر و کمون رابین هود یادته؟… تیر کمون رابین هود را نداشتیم ولی تیر کمون مگسی ها که یادته؟…
شیلا پرنده سخنگو: سند باد، بابا علاءالدین، علی بابا، شیلا پرنده ی سخنگو و ماجراهاشون….
ای کیو سان:شینسه، ژنرال، استادو …. دینگ، دینگ،دینگ، دینگ گ گ گ گ گ گ…..ای کیو سان….راستی کیت های الکترونیکی که خودمون لحیم کاری می کردیم مثل دزد گیر و رقص نور و …. و دوربین های زیر دریایی که می ساختیم یادته/ فکر می کردیم به اندازه ی ای کیو سان نابغه ایم !
بازم مدرسه ام دیر شد: ای وای بازم مدرسم دیر شد… حالا چیکار کنم؟؟؟… بچه مرشد!!!جان بچه مرشد!!!… زنده یاد مهین شهابی، رو حش شاد…. زنده یاد اسماعیل داور فر، روحش شاد… یادشون گرامی ….
بل و سباستین: ماجرای پسری که مادرش هنگام به دنیا اومدن او فوت کرده بود. سابستین سگی به نام بل داشت که از دست صاحبش فرار کرده بود و …..
پسر شجاع: خانم کوچولو،خرس مهربون،شیپورچی،خرس قهوه ای،آقای دکتر…. و پسر شجاع… پسر شجا ا ا ا ا ا ع، پسر شجااااااااااع…. من که نفهمیدم پدر پسر شجاع چیکاره بود! تو فهمیدی؟….
عزیز دل برادر … بازم بگو تا به یادت بیارم….
سلام اقای زارع عزیز
اهنگ مهاجران یادتونه ؟دقیقا تو ذهنتون یاد اوری کنید!!!
راستی میگن هاج زنبور عسل از بس دنبای مامانش گشتو پیداش نکرد بیخیال مامانش شده رفته دنبال باباش بگرده!!!
درمورد پدر پسر شجاع منم نفهمیدم چکاره بود .ولی اگه با مامان خانم کوچولو ازدواج میکرد هم پسر شجاع مادر دار میشد و هم خانم کوچولو پدردار!!!
یک کارتونی بود بنام این علامت مخصوصه حاکم بزرگ میتی کمان هست احترام بزارید .یک سگی بود بنام زومبه ،یادتونه!! اخ خیلی دلم میخاست منم یکبار بگم این علامت مخصوصه ….
یه فیلمی هم بود بنام باربا پاپا که کارتون بود دائم خودشون را به همه شکل در می اوردن .منم همیشه توعالم بچگی دلم میخاست میتونستم باربا پاپا باشم و..
فیلمی هم بود بنام اینه ی عبرت که محمود دینی بازی کرده بود و آتقی و…که به موضوعات اجتماعی میپرداخت.
اهنگ فیلم هاج زنبور عسل یادتونه .الانم وقتی بهش فکر میکنم سرگیجه میگیرم.
هاچ زنبور عسل: اعصاب خرد کن ترین کارتون اون زمون!….هاچ هر جا پا می گذوشت مادرش تازه از اونجا رفته بود…. زووووزوووو……نفهمیدیم چطور شروع شد و چطور تموم شد… هاچ مادرش رو پیدا کرد یا نه؟!!!
میتی کومان: سگارو، زمبه،سگ با هوش و تنبلش و …. یادته؟…. میتی کومان، کایکو، تسوکه،کوتو و …..
آیینه ی عبرت یا آتقی:روایت بلای خانمانسوز اعتیاد…. جناب سروان، شما بریییییییید … من خودم میاااااااام پاسگااااااااااه….یادته؟سیگار کوپنی، تیر، آزادی،اشنو ویژه و هما…..از فیلم بگم:با محوریت خانواده سعی داشت اختلافات و راه حلشون رو نشون بده. یادته؟…. زندگی شیرین می شود….اسم آیینه ی عبرت اومد یادم افتاد که: چقدر با آیینه نور می انداختیم توی چشم همدیگه و کلی می خندیدیم و هر هر کر کر …..
جشن نیلوفر
آیینه ی دیدار و بیدارِ جهان بودن
آن سویِ سوی خود نهان بودن
اکنونِ از دیروز و از فردا گسستن ها
از خواست ها برخاستن، در خود نشستن ها
اینجا
نیلوفری، در زیرِ باران، آسمان را می برد در خویش.
رفتن به اقلیم زلالی ها ز ظلمت ها
باز آمدن از هر چه و خود را جهان دیدن
آن سوی تر از آشکاری ها، نهان دیدن
اکنون
نیلوفری، در زیر باران، آسمان را می برد در خویش.
خاموشی اش حرف و سخن گشته
بود و شدش “خواهم شدن” گشته
بنگر،
نیلوفری، در زیر باران، آسمان را می برد در خویش.
***
شعری از محمد رضا شفیعی کدکنی
سلام اقای زارع واقعا چه دورانی بود همه اش بازی گوشی ما در مدرسه حقیقت جو درس میخواندیم البته این جمله خیلی صحیح نیست درس که چه عرض کنم همه اش بازی گوشی وبا بچه تو سر وکله هم زدن یادم میاید که معلم ما اقای عباد قلندری بود او چون اهل محل بود نسبت به بچه ها دلسوزی بیشتری داشت ما هر روز از دست او فلک میشدیم تا صبح می امد همه بچه ها را کنار دیوار ردیف میکرد وبه مبصر کلاس میگفت ای پسر بپر ویک چوب خوش دست بکن وبیا ومبصر هم فوری میرفت واز درختهای انار یک چوب میکند و می امد چند نفر هم در کلاس داشتیم که هیکلن از بقیه بزرکتر بودند ودر جهت اجرای احکام به اقای معلم کمک میکر دند که سه نفر از انها عبارت بودند از این اشخاص ساسان وارش خورشیدی و کورش صابر بودندپاهای مای بدبخت را میگرفتند واقای قلندری هم حسابی مارا لت و پار میکرد زمانی که میخواستیم فلک شویم من مرتب جایم را عو ض میکر دم و به ته صف می زفتم که بله فرجی بشود ومن فلک نشوم یا اینکه زنگ بخورد ما شا الله زنگ هم که می خورد ا قای قلندری دست بردار نبود تا اخرین نفر را فلک نمی کرد از کلاس بیرون نمی رفت اخرین نفر هم معمولا من بودم چون مرتب جایم را عوض می کر دم تا این که نو بت من شود خوب ابتدایی با هر فلاکتی که بود گذشت تا ما به راهنمایی مدرسه هاطف رفتیم راهنمایی هم گذراندیم وبعد از راهنمایی ما برای زندگی از داریون به شیراز امدیم یک روز من می خواستم از شیراز به داریون بیایم حالا بیست سال یا بیشتر از ان روزها گذ شته بود من سر ارامگاه سعدی منتظر ماشین بو دم که یک دفعه ماشینی ایستاد وقتی که نگاه کردم دیدم اقای قلندری است او تا حدودی من راشناخته بود ولی مطمئن وقتی سوار شدم بعد از سلام و احوال پرسی گفت بگو ببینم تو فخرالدین هستی یا نورالدین گفتم اقای قلندری این همه من را فلک کر د ه ای حالا می گو یی فخر الدین هستی یا نو رالدین گفت خوب اگر فلک شد ه ای تو فخرالد ین هستی چون نورالدین بسیار زرنگ ودرسخوان بود و بر عکس من تنبل وبازیگوش
عبادالله قلندری همکلاسم بود… دیدینش زیاد سلام برسونین… بگین دلم واسش تنگ شده…
یادمه کلاس سوم ابتدایی بودیم خانم معلم ما خانم خسرو فرد بود
زنگهای ورزش روی صندلی مینشست و عینک دودی میزد و بازی بچه ها را نگاه میکرد خیلی هم مهربان بود ولی وسط دل بازی مینشست و همش باید مواظب بودیم تا توپ بهش نخوره .خلاصه یک توپ خوشکو رو پای من اومد .منم چنان شوتی کردم که مستقیم توپ رفت و به صورت و عینک خانم معلم خورد و عینک روی اسفالت حیاط مدرسه حقیقت جو شکست ..رنگ از روی من پرید و بی اختیار شروع به گریه کردم . بچه ها مرا دوره کردند و به دفتر بردند عین اینکه در حال انتقال یک مجرم جانی به زندان هستند مرا به دفتر بردند و خانم امد و با مدیر و …صحبت کردند و با سه چهار تعهد و یک چند تا شیلنگ ناز بدرقه شدیم . منم به مدیر گفتم تقصیر خودشون هست که میان وسط بازی میشینن.مدیر هم اقای قلندری بود از انجا که با مرحوم کاشفی داییم رفیق و همکار بودند فقط به همان چند شیلنگ البته اهسته اکتفا کردند و مرا مورد عفو قرار دادند.
ولی از انروز به بعد معلممان دیگه وسط بازی نمینشست و گوشه حیاط یک جای خلوت گیر میاورد و مینشست . دیگه حتی نگاه من هم نمیکرد.
سلام اقای زارع
من با تحلیل نوشته های شما در سایت به این نتیجه رسیدم که شما باید شخصی پر کار وبا انگیزه ودر عین حال اهل صلح وصفا و دور از تنش ودر گیری باشید . از چند نفر در مورد شما پرسیدم که شما را نمی شناختند . تازه فهمیدم که شما خواهر زاده مرحوم قاسم کاشفی هستید و فکر میکنم شباهت های اخلاقی زیادی با ان مرحوم دارید .خدا رحمتشان کند او هم در زمان خودش از نظر هوش ودرایت وکاردانی وبسیاری از صفات انسانی منحصر به فرد بود .
سلام خدمت یک دوست
شما لطف دارید خدا رفتگان شما را هم بیامرزد
من به دایی قاسم خیلی وابسته بودم همیشه باهاش بودم.هر جا میرفت منو میبرد .راستش از بس خونه اذیت و شیطونی میکردم .صبح که میشد میومد در خونه منو از مادرم تحویل میگرفت و نصف شب منو بر میگردوند.کلاس دوم ابتدایی بودم که یک روز منو به شیراز برد و یک عکاسی و لابراتور اخر خیابان سعدی بود که مسیر ش رو کاملا یادم داد و به صاحب عکاسی هم معرفیم کرد و گفت از فردا فیلمهای عکاسی را علی می اورد و عکسهای چاپ شده را تحویلش دهید .از فردا من با مینی بوسها به سعدی می امدم و سوار مینی بوسهای خط چهاراه زند – سعدی میشدم و به عکاسی میرفتم فیلمها را میدادم و عکسها را میگرفتم و دوباره همین مسیرو بر میگشتم .خلاصه خیلی حرف بود یه بچه ی دوم ابتدایی تنهایی بیاد شهرو برگرده .ولی دایی قاسم به من اطمینان داشت و به قول معروف شهرو یادم داد.موقعی که رحمت خدا رفت من چهارم ابتدایی بودم و مرگش خیلی روی روحیه ی من اثر گذاشت تا مدتها خواب و ارامش نداشتم.
همیشه سعی کرده ام از اخلاق و رفتارش الگو برداری کنم ولی او کجا و من حقیر کجا…
از تنش و درگیری هم متنفرم و اگر خدای نکرده پیش بیاید تا چند ماه روحیه ام خراب است و همیشه سعی کرده ام از ان دور باشم.
اگر راستش را بخواهی چون او معلم بود من هم به این شغل علاقه پیدا کردم و با عشق وارد اموزش و پرورش شدم با اینکه چندین رشته ی دانشگاهی خوب قبول شدم ولی فقط به دایی قاسم فکر میکردم و معلمی. کنکور انوقتها حدود دو میلیون شرکت کننده داشت و واقعا مشکل بود من هم چندین ماه درس خواندم و چند تا از بهترین رشته ها را در مراکز استان قبول شدم ولی معلمی عشق بود و دایی قاسم عشق من و وارد این شغل شدیم .
از دیدگاه شما سپاسگزار و متشکرم .
امیدوارم همیشه موفق و موید باشید .
آقای قلندری خیلی مهربون بود ولی خب دوست داشت منو اذیت کنه… سه تایی، منو و اونو و کاشفی خدایا بیامرز ، در حد افراط شطرنج بازی می کردیم… هر وقت نوبت منو کهزاد(قاسم) بود… اگه من داشتم می بردم بازی رو میریخت به هم …. سه تایی خیلی به هم وابسته بودیم. دلم برای عباد تنگ شده…. ولی دلم لک زده برای یه دل سیر دیدن قاسم عزیز توی خواب… نمیدونم چرا خیلی وقته دیگه تو خوابم نمیاد!…
واقعا یکی از فرهنگیانی که به گردن خیلی از دانش اموزان دیروز و پریروز داریون حق دارد جناب اقای قلندری بود که بسیار دلسوز بود.
منزل ایشان شیراز هست و بعضی وقتها در داریون ایشان را میبینم چهره ی صمیمی و دوست داشتنی.
خدایا هر جا هست به سلامت دارش
اولین روز دبستان بازگرد کودکی ها شادوخندان بازگرد
بازگرد ای خاطرات کودکی خاطرات رنگ رنگ پولکی
خاطرات کودکی زیباترند یادگاران کهن داناترند
یادبازیهای شیرین قدیم کاش می شد باز کودک میشدیم
بازی ما توپ وسنگی ساده بود توپ را بابا به احمد داده بود
مانده درگوشم صدای بچه ها گرمی خورشید روی کچه ها
کاش می شد خوب بازی کنیم لا اقل یک روز چوب بازی کنیم
یاد آن آموزگار ساده پوش یاد آن گچها که مانده روی دوش
پاک کن هایی زپاکی داشتیم یک تراش سرخ لاکی داشتیم
ای دبستانی ترین احساس من بازگرد این مشقها را خط بزن
بیایید یادی کنیم از چند تن از مجریان برنامه ی کودک بچه های دیروز:
1-خانم خامنه: یادش به خیر خانم خامنه… چه لحن قشنگی داشت… خانم خامنه، مجری برنامه کودک و نوجوان بود که با آن چهره ی معصوم و مهربان، حرف های شیرین و صدای گرمش، دنیای کودکی را برایمان شیرین تر می کرد…
2-خانم رضایی: خانم رضایی نیز مجری برنامه ی کودک و نوجوان بود…دوست بچه ها، مهربان و صمیمی، همراه و همپای همیشگی کودکی ما….که اغلب به اتفاق خانم خامنه با هم برنامه اجرا می کردند…
3-خانم مریم افشار: یادتونه؟!!… خانم مریم افشار مجری برنامه کودک شبکه دو، بسیار مهربان و دلنشین، برنامه اجرا می کرد….
ادامه یادمان باشد برای بعد… اگر عمری باقی باشد….
و اما دوستان…. برایم از خانم مستغنی، آقای صفی یاری، آقای راد، آقای باستانی، آقای علی آبادی، آقای درود چی، آقای معرفی، خانم رمضانی، آقای حقیقی، آقای فصحت، آقای جمشیدی،آقای آل موسی، آقای ناصر خورشیدی، مرحوم جعفر هوشمند، آقای بی نیاز و …. و …. و …. بگویید و از آن عزیزان که انصافا حق بزرگی بر گردن همه ی ما دارند، یاد کنید…
سلام استادزارع عزیز
اقای ناصر خورشیدی که چندین سال در سوئد زندگی میکرد الان حدود یکی دو سالی هست که به داریون برگشته .چون یک نسبت فامیلی با همسرم دارد یکبار که با هم نشسته بودیم و از علت برگشتنش پرسیدم میگفت که هیچ کشوری ایران نمیشه .من اکثر کشورها را گشته ام ولی مهر و صفا و صمیمیتی که در ایران هست هیچ کجا دیده نمیشود .میگفت چرا این جوانان داریون عشق رفتن تو سرشونه و فقط دنبال این هستند که از اینجا بروند؟فکر میکنند اونجا چه خبر هست؟زندگی اونجا خیلی سخت بوده و الان بدتر هم شده است!
میگفت همیشه ارزوی برگشتن داشتم ولی به دلیل شرایط خاص خانواده ام نمیتوانستم ولی الان که شرایطم مهیا شد فورا برگشته ام و دلم میخواهد سنین پیری را با رامش در زادگاهم بگذرانم و از ارامش ان و مردم خوبش لذت ببرم.
میگفت قدر اینجا را بدانید و از ان لذت ببرید به خودتان سخت نگیرید .توقعاتتان را پایین بیاورید تا خوب و خوشبخت زندگی کنید و هزاران تعریف دیگر که اگر بخواهم بگویم از حوصله تان خارج است
اقای فصحت تا چند سال پیش در شیراز کتابفروشی داشت ولی الان مدتی هست از او خبر ندارم انوقتها با مرحوم کاشفی زیاد به او سر میزدیم .مرحوم داییم میگفت در منزل حاج علی بذرافکن پدر روشن بذرافکن،اتاقی اجاره کرده بود و معلممان بود.یکبار هم کاندید مجلس شد که رای نیاورد .
با سلام…. ممنون از اطلاع رسانیتان….
ناصر خورشیدی، معلم کلاس دوم من بود و گه گاه او را می بینم. آخرین بار در مسافرت اخیری که به داریون داشتم، او را دیدم….او همان طور است که شما توصیف کردید….
آقای فصحت را از اول انقلاب تا حالا ندیده ام…. قبل از انقلاب در کلاس های انجمن دینی ایشان شرکت می کردم….
و اما دلم برای قاسم (کهزاد) عزیز خیلی خیلی تنگ شده است…. کاش دوباره در خواب می دیدمش….
باز هم ممنون….
با سلام…. شاید، به زودی خاطره ی اولین روز دبستان را در سایت قرار دادم…… شاید اولین قسمت رمان “قلعه ی داریون “را هم به زودی در سایت قرار دادم…. شاید….
قصه و داستان ها میتواند برای اموزش تفکر در کودکان مورد استفاده قرار گیرد .
مثلا مادر من داستان زیبای شنل قرمزی را برای من به این منظور بکار میبرد . به نظرم نتیجه عالی بود و نکاتی که من در کودکی از این داستان اموخته ام را هیچوقت فراموش نمی کنم .
یادی می کنم و نام می برم برخی از همکلاسی های دیروز را:
شهید گودرز عابدی، مرحوم قاسم کاشفی،مرحوم حسین بذرافکن(پسر مرحوم مشهدی محمود)،سیاوش بائر،هوشیار بذرافکن( پسر رئیس محمود)، محمود اسدالهی( برادر علی آقا )، عبادالله قلندری، عبدالرحمان حقیقت جو(پسر وجیه)، اسکندر بهمن نژاد، حمید وطنجو، جهانبخش محجوبی، کیکاووس گل آور، جانعلی بذرافکن، عبدالرضا فتوح آبادی، صیاد ابراهیمی، شمشاد بردبار، محمود زارع( پسر مرحوم حاج علی حسین)، رحیم پیرزاده،سبزعلی بدر داریونی، داریوش امیدوار(اهل کوه گری)، حسن زارعی و…….. که لطف کنند و خودشان نامشان را به این لیست بیفزایند….
سلام استاد زارع با این اوصاف من فقط یک خونه قدیمی یادمه که باغچه گود داشته باشه اونم خانه آقایی وجیه نام بود نکنه قبلش منزل شما بوده
نه عزیز دل برادر…. اگر به خاطر داشته باشی، خندقی برای انبار شدن سیلاب در زمستانها کنده شده بود که بلافاصله، بعد از مدرسه ی دخترانه ی عفت نسابه شروع شده و روبروی خانه ی پدری ما ( خانه ی فعلی برادرانم بیژن و داریوش) خودی نشان میداد و تا “دم قلعه” ادامه داشت، جایی که الان خانه های والده ی صفا و مدد پورها هست. قبل از آن، وقتی که هنوز خانه ی پدری ما ساخته نشده بود، خندقی دیگری بود که وقتی خانه های مشهدی محمود، مشهدی مرتضی، خانه ی ما، خانه ی عین الله و خانه ی امیر یکی پس از دیگری ساخته شد، آن خندق افتاد وسط همه ی این حیاطها…. خدا بیامرز پدرم ،گود حاصل از خندق در وسط حیاطمان را به باغچه ای مبدل ساخت که توصیف شد. بین خانه ی ما و عین الله و امیر، هیچ دیواری نبود و جولانگاه ما بچه ها بود برای بازی و شیطنت…. تازه این خندق( گود)، توسط تونلی حیاط امیر را هم به حیاط حاجی نمکی وصل می کرد و بعدش هم…..باز هم بگویم عزیز دل برادر…. گود وجیه، انتهای خندق دوم بود که توصیفش کردم…. من همه را طوری به یاد دارم که انگار دیروز دیده ام. فکر کنم سن شما به این خاطره قد نمی دهد عزیز !
و اما دوستانی که با من همکلاس نبودند و با یکی دو سه سال اختلاف سن از من بزرگتر بودند: روشن بذرافکن، یزدان پناه بذرافکن، علمدار بهمن پور، احمد علی شکری، محمد علی شکری و …
یادش به خیر، آن روزها، تفریحمان موتورسواری بود. من، قاسم کاشفی، روشن بذرافکن، یزدان پناه بذرافکن، اسکندر بهمن پور…فکر می کنم بجز من، همه موتور داشتند. روشن، مرا پشت سر خود سوار بر موتور تریل معروفش می کرد و تشویق می نمود که پاهایم را روی زمین خاکی بکشم تا پشت سری ها حسابی خاک بخورند.چه می کردیم ما ! و چه لذتی داشت خاک دادن و خاک خوردن در منطقه ای که دوستش داشتیم…. از راه قدیمی داریون- دودج می رفتیم، دودج را هم پشت سر می گذاشتیم و بعد هم ایزد خواست و …. در برگشت هم موتورها را کنار چاه(مزرعه) افراسیاب کنار زده و گرد و خاک فراوانی را که به گونه ای بر سر و صورتمان نشسته بود که انگار اسپری خاک بر ما پاشیده بودند، به آب زلال جوی جاری از آب تلمبه می بخشیدیم و سر و صورت را صفا داده، مشغول تکاندن انبوه خاک از لباسهایمان می شدیم ….. باور کنید عزیزان ! خاک خوردن در منطقه ی داریون، اوج لذت بود. لذتی که هرگز فراموش نخواهد شد. و بعد هم فردا و فردا های دیگر و خاک خوردن مجدد، پیوسته و تمام نشدنی و لذتی وصف ناپذیر ! خدا رحمتت کند قاسم جان ! چه قدر دلم برایت تنگ شده است عزیز دل برادر…. خاک سرچشمه را کنار بزن و برخیز تا باز هم با شور و شوق فراوان، خاک را از سر و صورتت بروبم عزیز و یک بار دیگر، فقط یک بار دیگر، لبخند را بر لبانت نظاره گر باشم. چه قدر دلم برای لبخند های گاه و بی گاهت که با حرکت دست های سخاوتمندت همراه بود، تنگ شده است ،فدای لب های خشک و تشنه ات در 19 رمضانی که افطار را میهمان معشوق و محبوب ابدی و ازلی بودی…
سلام استاد
این موتور تریل را یادم میاد .خاطره ها دارم از این موتور همیشه مرا سوار میکرد و دور میزد
صبح روزی که تصادف کرد در جاخرمنی (زمین فوتبال) یک بازی فوتبال بود با هم رفتیم و نگاه کردیم گزارشی هم تهیه کرد تا برای روزنامه ی خبرجنوب ارسال کند .بعد بازی به خانه ی پدر بزرگم که پدر دایی قاسم بود رفتیم .مادر بزرگم خانه نبود .رفته بود خانه یحاجی میرزا .من یادم نبود دایی قاسم روزه هست رفتم و یک لیوان پر آب آوردم و به او که گوشه ی اتاق نشسته بود و در فکر بود دادم .مرا گرفت و بوسی کرد و گفت دایی جان تشنه ام نیست خودت نوش جان کن .من هم که بچه بودم آب را خوردم . بعد هم مادر بزرگ آمد و دایی قاسم شروع به خندیدن و شوخی و سر به سرش گذاشتن کرد .بعد هم مرا پشت موتور سوار کرد و از انجا به خانه ی ما آمدیم .دوباره دایی رفت گوشه ای نشست و در فکر بود انگار خودش میدانست عصر انروز رفتنی است . بعد هم از مادرم خداحافظی کرد و رفت .عصر شد .انروز شوم را هیچ وقت فراموش نمیکنم ناله های مادرم ، مادر بزرگم و….
سلام استاد اگر برایتان مقدور است شماره موبایل امید راستی همون که درباره شما مطلب نوشته بود را به مدیر داریون نما ارسال کنید تا بنده از ایشان بگیرم. ممنون
سلام بر شما ” سوال از جلیل زارع”… اگر جسارت نیست لطفا شما نام و شماره تلفنتان را به ایمیل زیر ارسال نمایید تا به ایشان بدهم با شما تماس بگیرند:
tehran.daryon@gmail.com
ویا برای داریون نما بفرستید تا به ایمیل آقای راستی ارسال نمایند.
خدا رحمتش کند عزیز دل برادر… خدا رحمتش کند…
با سلام…. جمله ی ” خدا رحمتش کند عزیز دل برادر… خدا رحمتش کند…” در جواب آقای علی زارع هست و منظور خدا بیامرز قاسم کاشفی است.
اقای زارع سلام خدا رحمت کند مرحوم کاشفی که انسانی شریف و بز رگوار ی بود او همه ای زندگی خود را وقف کمک به مردم داریون کرده بود چه در اموزش و پر ورش چه در کمیته امداد هر جا که می شد خدمتی به این مردم کرد او ان جا حضور داشت و تا اخرین لحظه نیز به این کار مشغول بود این طور که من شنیدم ان روزی که این حادثه دلخراش اتفاق افتاد او مشغول سر کشی به مدد جویان کمیته امداد بوده وتا اخرین لحظه نیز دست از خدمت به این مردم نکشید روحش شاد یادش گرامی .
یادی هم بکنیم از زمانی که در مدرسه ی حقیقت جو در کلاس ششم ابتدایی تحصیل می کردیم. همکلاسی های دیروز ! خانم مستغنی رو که یادتون هست؟ تلاوت روحبخش قرآنش فضای کلاس را عطر آگین می کرد. از سال اول ابتدایی که جز فلک شدن و فرار، چیز دیگری به خاطر ندارم. سالهای بعد هم گرچه آهسته آهسته شدیم بچه درس خوان و… ای ی ی ی ی ی… بفهمی نفهمی تحویلمون می گرفتن ولی شخصیت زیادی برامون قائل نمی شدن و بازم به بهانه های مختلف …. “چوب معلم گله ! هر که نخورده خله !”…. کلاس سوم هم یه معلم مهربون داشتیم به نام خانم رمضانی که اونم هفته ای یک بار شوهرش آقای معرفی که معلم کلاس چهارم بود میومد سر کلاس و همه را از دم کتک می زد و می گفت: من میدونم تو طول هفته خیلی اذیت کردین ولی خانم من دلسوزه و کتکتون نزده ! بگذریم…. شاید برای نخستین بار، خانم مستغنی برای ما بچه ها شخصیت قائل شد و ما هم از صمیم قلب دوستش داشتیم. او ما را با افکار امام خمینی آشنا کرد. قبل از اون ، حتی اسم خمینی هم به گوشمون نخورده بود، چه برسه به این که بدونیم برای چه هدف مقدسی در تبعید به سر میبره ! رساله ی امام رو برای چند روز از او قرض گرفتم و از اول تا آخرش رو مطالعه کردم و هر جاش خوشم میومد رو حفظ کردم. دلم نمیومد پس بدم. ولی همون یک رساله رو هم به زحمت به دست آورده بود و باید دست به دست می گشت…. یادتونه چه قول هایی به اون معلم مهربون و بزرگوار دادیم؟ من هنوز هم به قول هایی که بهش دادم پایبندم. یکی از اون قول ها رو خونواده و فامیل و دوستان نزدیک میدونن، با اینکه چهل سالی از اون زمان میگذره من هنوز به قولی که به اون داده ام پایبندم و خلافش عمل نکردم. … روزی رو که در شیراز تصادف کرده بود و پاش شکسته بود و ما قلک هامون رو شکستیم و پولهامون رو روی هم ریختیم و براش هدیه گرفتیم و به عیادتش رفتیم یادتون هست؟ نمیدونم الان در قید حیاته یا نه؟ اگه هست که خدا حفظش کنه و اگه هم نیست خدا رحمتش کنه. دلم خیلی براش تنگ شده… فکر میکنم اگه ببینمش با اینکه چهل سال پیرتر شده در همون نظر اول بشناسمش. اگه کسی ازش خبری داره اطلاع بده… او درس انسانیت را به ما آموخت.
مجموعه تلویزیونی “مبصر چهار ساله ی کلاس” توی برنامه ی کودک رو کی یادشه؟
……به من بگو بدونم/ هر آدمی تو دستاش/چند تا دونه انگشت داره؟/آقا اجازه هولم نکن/زود تند سریع جواب میدمم/ آقا اجازه الان میگم/زود تند سریع الان میگم/هر آدمی تو دستاش/یازده تا انگشت داره/ده و نه وهشت و هفت و شش/ با پنج میشه یازده تا/ده و نه و هشت و هفت و شش/ با چنج میشه یازده تا/آخه چطور یه همچین چیزی ممکنه بچه ها!/ آخه چطور یه همچین چیزی ممکنه مبصر چهار ساله ی کلاس من!….
باز خوانی یک خاطره….:
حقیقتش رو بخواید دلم برای احمد آقا تنگ شده بود. چند تا مطلبش رو خوندم. دیدم این یکی جاش این جا خالیه. خودش که وقت نمیکنه بیاد تو سایت. اینجوری بیاریمش. شما هم دلتنگیاتونو با من تقسیم کنید !
***احمد عیسایی خوش:
یادش بخیر ،یادتونه اون قدیما چه بازیهایی میکردیم ،زد رو،هفت سنگ ،درنه بازی ،آزاد کنی ،فوتبال تو زمینهای خاکی با کفش پلاستیکی ، میشدیم پر خاک وخل ،حالا که فکرش رو میکنم که امروزه با اینکه هر روز دوش میگیریم هنوز هم غروب نشده از بوی بد خسته میشیم ،اون قدیما رو نمیدونم دوروبریماون چطوری طاقت می آوردن بویژه معلمهای محترم ،خلاصه تازه اون زمان هم هنوز خوب بود ،نسل های قبل رو دیگه نمیدونم فقط شنیدم که میگفتن کلاه هر کس رو اگه رو آتیش میگرفتی از سوختن شپش جیز وبلاز میداد.
الغرض ،من یه خاطره دارم از اون بازیهای قدیم ،یه خاطره راجع به آزاد کنی ، همون که دو گروه میشدیم ویه جایی رو به عنوان دکه میکردیم ،یه گروه فرار میکردن وگروه دوم اونها رو دنبال میکردن ،هرکس که گرفته میشد رو می آوردن تو دکه واگه یکی از یاراش میتونست خودش رو به اون برسونه ودستش رو بزنه به اون میتونست دوباره فرار کنه ،حالا شما مقایسه کنید بازیهای اون سالها رو با الان… البته که میپذیرم که با گذر زمان همه چیز تغییر میکنه وگریزی از اون نیست.
اون خاطره هم مربوط به همین بازی میشه . داریون اون روزا خیلی بزرگ نبود ،البته برای ما که بچه بودیم خیلی بزرگ بود ،تو بچگی همه چی برای آدم خیلی جلوه داره ،خنده ،گریه ،دوستی ودشمنی والی آخر ..
خوب هنوز هم نگفتم که چی شد،اره تو یه روزی از روزهای تابستون من و چند تا از بچه های همسایه که مثل همه بچه داریونی ها همیشه از اول صبح میزدیم تو کوچه وظهر برمیگشتیم وبه عبارت دیگه ما رو ((کوچه بزرگ کرد))، دو تا گروه تشکیل دادیم وشروع کردیم به بازی ، ما فرار کردیم و اون سه نفر دنبال ما ،اگه یادتون باشه اون وقتا وسط این خیابونی که الان بلوار داره کنار اون منبع آب آهنی که یادگار روزهای بی آبی داریونه ، یه درخت توت بزرگ بود وآب پاریو از زیرش رد میشد ؛خونه ما هم تو همون نزدیکی بود ، من از کنار همون درخت که دکه ما بود فرار کردم وراه دبیرستان رو گرفتم که از وسط باغهای انگور رد میشد ومیرفت تا دبیرستان ،ساعت تقریبا ۸ الی ۹ صبح بود ،دشمن ما هم حسین بذرافشان بود که هرکجا هست یادش بخیر ،ما رفتیم واون اومد ، رفتیم تا گلدونی ها ،چاه تلمبه میرزا جواد ،زمین خاکی فوتبال ،گود وجی ، همینطور از ما رفتن واز اون هم اومدن ،خلاصه دور داریون رو دور زدیم ،وقتی برگشتیم ورسیدیم سر دکه دیدیم که دیگه ظهر شده وبچه ها همه رفته بودن ،دیگه اون دشمنی بچگی شد دوستی ،هم خسته بودیم وهم حسابی گشنه ،یادش بخیر همون دویدنها رو هنوز هم داریم هم برای رسیدن به شتاب زندگی وهم الحمدالله برای سلامتی وورزش …
در پاسخ به دیدگاه سروش در قسمت ” با پی گیری داریون نما، آب به درختان مدرسه انصار رسید” :
من از این شعر، خاطره دارم. دوره ی دبیرستان ( راهنمایی فعلی که دوباره دارد به همان دبیرستان تبدیل می شود) در داریون (در مدرسه ی فعلی شهید خوش نژاد)، درس می خواندیم. آقای صفی یاری، معلم ریاضی که گه گاهی ادبیات هم تدریس می کرد و دبیر ورزش هم بود، هفته ای یک روز، بعد از آخرین زنگ، کلاس انجمن ادبی را برای ما راه انداخته بود. در این کلاس، هر کس به فراخور حال خود، هنر نمایی می کرد. یکی پانتومیم اجرا می کرد. یکی لطیفه می گفت. یکی خاطره تعریف می کرد. یکی آواز می خواند. خلاصه، هر کس یا گروهی مسئول کاری بود. من و عبادالله قلندری هم عضو ثابت گروه شعر خوانی و دکلمه بودیم. اوایل من فقط شعرهای نیما یوشیج را می خواندم.یادم است اولین شعری را که دکلمه کردم همین شعر “آی آدم ها” ی نیمایوشیج بود. بعد هم در طول سال، تا آخرین شعر نیما را حفظ کرده و هر هفته خواندم. پس از آن، سراغ شعرهای فریدون مشیری، نادر نادرپور و احمد شاملو رفتم.شعر “آی آدم ها”ی نیما و “کوچه” ی فریدون مشیری را خیلی دوست داشتم و دارم.و اغلب در مراسم و جشن ها دکلمه می کردم. هنوز هم در خلوت و تنهایی خود، زیر لب زمزمه می کنم.
یادش به خیر:
آی آدم ها که بر ساحل نشسته، شاد و خندانید……..
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم……………
کجا شهد است!؟ این خون است ! خون باغبان پیر و رنجور است !………….
یکی بود، یکی نبود/ زیر گنبد کبود/ لخت و عور، تنگ غروب/ سه تا پری نشسته بود…….
یادتون میاد وقتی تو کلاس، معلم به ظاهر به ما نگاه میکرد و ما چشاشو که میدیدیم همه چیز رو لو میدادیم و بعدش می فهمیدیم داره به پشت سریمون نگاه میکنه !؟
به بهانه شستن رخت و لباس چند نفری میرفتیم تنگه در بعد از شستن لباسها آن ها را پهن میکردیم روی تخته سنگهای دامنه کوه تا زیر آفتاب خشک شوند. بعد هم مشغول خوردن غذاهایی مکیشدیم که با خودمان آورده بودیم. چند تا ماهی هم میگرفتیم و میپختیم و نوش جان میکردیم. از هر دری میگفتیم و میشنیدیم. از کوه بالا میرفتیم. خلاصه چقدر تفریح می کردیم به بهانه شستن لباسها. بعد هم بر میگشتیم خانه و خدا خدا میکردیم که هر چه زودتر لباس ها دوباره کثیف شوند تا برگردیم تنگه در.
فصل بهار هم دسته جمعی میزدیم به دل کوه و صحرا. تفریحمان چیدن سیرموک و بخبنجه و سوزه و هپولوک و غلفه بود. هم سبزیهای کوهی معطر را با خود به خانه میاوردیم و هم تفریح میکردیم.
توی خیابان درختی هیلو دار میکردیم و تاب میخوردیم. بعد هم هدله میکردیم و غم و غصه ها را از دل بیرون می کردیم.
منتظر بودیم عروسی برپا شود لباسهای محلیمان را میپوشیدیم و میرفتیم عروسی.
هر چه از آن دوران بگویم کم است. حالا چی ؟ داریون هیچ تفریحگاه بدرد بخوری برای ما خانمها ندارد. پوسیدیم توی خانه از بس در و دیوارها را نگاه کردیم !!!! این ها را به چه کسی بگوییم آقای زارع ! مردیم از بس از مسئولین حرف مفت شنیدیم و سکوت کردیم تا سر زبانها نیفتیم. مگر ما خانمها در داریون حق زندگی نداریم ؟ تفریحمان شده است هفته ای یکبار رفتن قبرستان و گریه کردن. دق دلیمان را سر قبر امواتمان خالی می کنیم. چه کار کنیم آقای زارع ؟ کی به فریادمان می رسد ؟ کدام مسئول ؟
داریون نما شده است تمام دل خوشیمان. آن هم بعضیها چشم دیدنش ندارند و هزار سنگ جلو پایمان می اندازند و تهدیدمان میکنند. طوری که ما خانمها حتی جرات نداریم با اسم واقعی خودمان کامنت بگذاریم. چرا در داریون تفریح برای خانمها عیب است ؟ مگر ما آدم نیستیم ؟