جلیل زارع|
به نام پناه بی پناهان…امروز، زودتر به خانه آمدم.حالم بد جوری گرفته بود. سعی کردم خانواده، غم و اندوه را در چهره ام نبینند. سریع خودم را با داریون نما سرگرم کردم. آمار دیدگاه ها را در سایت گذاشتم. سر به سر سروش جان گذاشتم…. عاقبت هم “یک دانش آموز داریونی در مدارس…..” حالم را بیش تر گرفت.
راستش را بخواهید، امرور در میدان …….. با جوانی رو به رو شدم که درست کپی جوانی خودم بود. یکی از دانش آموزان چند سال پیشم را دیدم. مشغول دست فروشی بود. اجناسش را حراج کرده و داد می زد تا نظر مشتریان بیش تری را به خود جلب کند. رو به رویش قرار گرفتم. رو به رویم قرار گرفت.نگاهم به نگاهش افتاد. نگاهش به نگاهم افتاد. سعی کرد نگاهش را از من بدزدد. سعی کردم نگاهم را از نگاهش بدزدم. ولی دیگر دیر شده بود. چشمانمان در چشمان هم خیره شد. دستپاچه سلامی کرد. دستپاچه تر علیکی گفتم. اشک در چشمانش حلقه زد. سرم را برگرداندم تا قطرات اشک را در چشمانم نبیند. خواستم راهم را بکشم و بروم، ولی دیگر دیر شده بود. با لکنت زبان و خجالتی که در چهره اش موج می زد، مشغول جمع آوری بساطش شد و گفت: انبار، همین نزدیکی هاست؛ جنس هایم را می گذارم توی انبار و بر می گردم و بدون این که منتظر جواب شود، اجناسش را در کارتونی جمع آوری کرد، زیر بغلش زد و رفت.
نمی دانستم چه کار کنم؟ بروم؟ بمانم؟…. در همین افکار بودم که برگشت…. تازه یادمان افتاد که بعد از سال ها دوری، هم دیگر را در آغوش گرفته و ببوسیم. دست هایش را حلقه کرد و به گردنم آویخت. حس کردم شانه هایش می لرزد و قطرات داغ اشک، پشت شانه هایم را می سوزاند. پیشنهاد کردم برویم در پارکی بنشینیم و صحبت کنیم. قبول کرد.
وقتی کمی آرام تر شد، پرسیدم: از دانشگاه چه خبر؟ دوباره بغضش ترکید… گفت: کذام دانشگاه!؟ گفتم: دانشگاه…….. را می گویم. چه رشته ای قبول شده بودی؟ آهان…. یادم آمد، مهندسی……… . گریه امانش نداد. در حالی که اشک از چشمانش سرازیر بود،گفت: کدام دانشگاه ،آقای زارع!؟ سر درد دلش باز شد.گفت: بعد از قبولی در دانشگاه، پدرم موقع کارگری از بالای ساختمان پرت شد و تا او را به بیمارستان رسانده بودند، فوت کرده بود. بیمه هم نبود و چیزی هم دستگیرمان نشد. با کلی مکافات و سر هم کردن عذر و بهانه و ارائه خلاصه فوتی و اثبات این که فرزند ارشد خانواده هستم و …. تعویق ترم گرفتم. مدتی بعد، صاحبخانه هم عذرمان را خواست. رفتیم جنوب شهر، اتاقی اجاره کردیم و با مادر و خواهر و برادران کوچکم، در یک اتاق سه در چهار که نصفش را هم اثاثیه و رختخواب و …. پر کرده بود، زندگی که چه عرض کنم، مردگی می کردیم! ترم اول، به هر جایی سر زدم بلکه کاری گیر بیاورم نشد که نشد ! هر کسی به بهانه ای عذرم را می خواست. یکی تحصیلات می خواست. یکی سابقه ی کار.دیگری تجربه…..
ترم دوم را هم با کلی درد سر و مکافات تعویق ترم گرفتم و آهسته آهسته شدم دست فروش این میدان و آن میدان. وقتی هم ماموران شهرداری سر و کله اشان پیدا می شود،من بدو، مامورها بدو….
به قول فک و فامیل، ناف دختر خاله ام را به ناف من بریده بودند و من هم دوستش داشتم. او هم مرا دوست داشت. ولی وقتی شوهر خاله ام آینده ی درخشان مرا دید،آب پاکی را روی دستم ریخت و گفت: “دختر خاله بی دختر خاله. برو دنبال دست فروشیت. دلم خوش بود دخترم را به کسی می دهم که آدم حسابی است و در آینده مهندس می شود و باعث افتخار من…. نمی دانستم باید وقتی ماموران شهرداری سر و کله اشان پیدا می شود، جل و پلاسش را جمع کند و توی هفت تا سوراخ قایم شود.”
درد سرتان ندهم، از بیماری مادرش گفت. از بی سرپرستی خواهر و برادران صغیرش… گفت که همان ترم سوم به کلی از دانشگاه انصراف داد و قید دختر خاله را هم زد…. یعنی آن ها قیدش را زدند. گفت که حالا دیگر تنها آرزویش بهبودی مادرش و خوشبختی خواهر و برادرانش است. می گفت می خواهد آن ها درس بخوانند. سر و سامان بگیرند و سری توی سرها در بیاورند… خیلی چیزهای دیگر هم گفت که بماند…
سعی کردم او را آرام کنم. از جوانی خودم گفتم که….. آسمون، ریسمون کردم که آرامش از دست رفته اش را به او باز گردانم. کلی قصه سر هم کردم که نگو…. تا بالاخره خنده بر روی لبانش نقش بست. قرار شد، روز شنبه بیاید……..،بیش تر با هم صحبت کنیم….
تصمیم گرفته ام اگر عمری باقی باشد، کمکش کنم خانواده ی دختر خاله اش را که هنوز هم با سماجت تمام تن با ازدواج با دیگری نداده است، به صبر و حوصله دعوت کنم…. می خواهم او را به درس خواندن امیدوار کنم. تصمیم دارم در درسهایش کمکش کنم تا بار دیگر در دانشگاه پذیرفته شود. جوان با استعدادی است. آن موقع ها شاگرد اول کلاس بود. می دانم با کمی تلاش می تواند خودش را جمع و جور کند و دوباره در کنکور شرکت کرده و موفق شود….
نمی دانم ! شاید در عبور من از میدان………. حکمتی نهفته بوده است. امیدوارم خدا کمک کند و بتوانم کمکش کنم…. برایش دعا کنید…. دعا کنید همه چیز همان طوری پیش رود که من می اندیشم. دعا کنید جوانیش تباه نشود.
فکر می کنید، چند نفر مثل این جوان در این پایتخت گل و گشاد هست؟ فکر می کنید، چند نفر از آن ها در شهرستان ها و روستاها ی این کشور پهناور هستند؟ چه کسی به داد آن ها خواهد رسید!؟ اگر آبرو داری کنند و دست به دامن کمیته ی امداد و ….. نشوند، چه آینده ای برایشان رقم خواهد خورد!؟ درست است، خدا بزرگ است و یاور و پشتیبان مظلومان و ضعفا… ولی ما چه!؟ ما مسئولیتی نداریم!؟ وقتی با خیال راحت و از سر سیری و بی دردی سرمان را آرام بر ناز بالش می گذاریم و هفت پادشاه را در خواب می بینیم، هیچ فکر می کنیم که در همسایگیمان، پدری شرمنده ی فرزندانش است!؟ مادری، بچه های یتیمش را چگونه بر دندان می گیرد و از خود و خورد و خوراکش می زند تا شاید لقمه ای نان خشک در دهان کودک دلبندش بگذارد !؟ چند نفر دختر دم بخت، به خاطر نداشتن جهیزیه به خانه ی بخت نمی روند!؟ چند جوان بی کار، روزها کوچه ها را گز می کنند و شب ها….. و…. و…. و….. خدا به فریادمان برسد، با این مسلمانیمان !
… امشب وقتی بعد از کلی سر و کله زدن با داریون نما داشتم کمی آرام می شدم، دوباره باز خوانی دیدگاه “مستعد” در قسمت ” یک دانش آموز داریونی……” مرا به هم ریخت…. اگر نتوانند 750000 تومان پول بی زبان جور کنند…. اگر ….. امثال من در آن دنیا برای این همه بی تفاوتی و کوتاهی و قصور در خدمت به این مردم مظلوم و زحمتکش، چه پاسخی خواهیم داد!؟ اصلا چه پاسخی داریم که بدهیم!؟ جز شرمندگی و ندامت ….. دیگر حرفی ندارم. همین.
برخی از مردم تمام سرمایه و دارایشان را می توانند روی یک صندوق قرار دهند و در معرض فروش قرار دهند و یک عده دیگر هزینه غذای یک روز سگشان می تواند ده ها گرسنه را سیر کند ،یک عده از گرسنگی شب خوابشان نمی برد اما یک عده در برج میلاد بستی با طعم طلا سفارش می دهند ،یک روز تلوزیون سطل اشغال های برج میلاد پایتخت را نشان می داد که پر از غذاهای دست نخورده بود .واقعا ما یک مسلمان هستیم ؟ در ماه رمضان به بهانه افطاری در برخی جا ها سفره های رنگارنگ پهن می کنند و عدهای در همسایگی آنها با نان خالی افطار می کنند. راه دوری نرویم در همین داریون هم عدهای از سیری خوابشان نمی برد وعده ای از گرسنگی .کاش ما که اسم خودمان رامسلمان گذاشته ایم در عمل نه در حرف یک کم مسلمان بودیم .
بني ادم اعضاي يكديگرند
كه درافرينش زه يك گوهرند
چو عضوي به درد اورد روزگار
دگرعضوها را نماند قرار
سلام آقای زارع
قصه ای قصه دار تعریف کردید و هرچند که میدانیم از این موارد بسیار است ، بازم وقتی یک مورد خاص میشناسیم ودرگیر میشویم با مشکلات او درد جامعه رابهتر لمس میکنیم
میدونید چرا مردم خیلی خودشان را موظف به کمک نمیدانند
چون میگویند در کشوری با این همه ثروت نباید موارداین چنین وجود داشته باشد .
زندگی درک همین امروز است زندگی شوق رسیدن به همان فردایی است که نخواهد آمد تو نه در دیروزی و نه در فردایی ظرف امروز پر از بودن توست شاید این خنده که امروز دریغش کردی آخرین فرصت همرایی با امید است
خدمت به خلق خدا توفیقی نیست که نسیب هر کسی بشود . در حقیقت شکوفایی معنوی یعنی خدمت کردن به دیگران، در راستای این خدمت خالصانه به دیگران است که مسیر معنوی ما ادامه دار می شود و دستیابی ما به آرامش واقعی مهیا میگردد.
شاید ، علّت تشویق به کارهای پسندیده این باشد که علاوه بر دیگران در درجه اوّل خود شخص از دریافت برکات این اعمال خیر برخوردار می شود. من شخصا این موضوع را در زندگی تجربه کرده ام .کوتاهی و قصور در انجام کارنیک هم برای کسی که اعتقاد دارد عواقب بدی دارد ، که متاسفانه این را هم تجربه کرده ام .
چیزی که باعث میشود که انسانها بخشنده شوند عشق است ، عشق به همنوعان تجلی عشق به خالق است . شاید ملاصدرا ، با توجه به همین ارزش است که شاگردانش را ترغیب به عشق ، حتی عشق به یک انسان می کرد و می گفت : عشق بهترین وسیله تلطیف قلب ها است .
سعدی، میگوید تفاوت عالم و عابد در آن است که عابد، سر در سودای خویش دارد و عالِم دل در هوای دیگران؛ عابد بر آن اندیشه است که تنها، «گلیم خویش از موج به در برد»، ولی عالِم می کوشد که «بگیرد غریق را»:
صاحبدلی به مدرسه آمد ز خانقاه بشکست عهد صحبت اهل طریق را
گفتم میان عابد و عالِم چه فرق بود؟تا اختیار نمودی از آن، این فریق را
گفت آن گلیم خویش بدر می برد ز موجوین سعی می کند که بگیرد غریق را
سلام استاد زارع عزیز
واقعا از این موارد در جامعه و مخصوصا داریون زیاد است .بنده که در مدرسه هستم روزانه با اینگونه دانش اموزان برخورد دارم و خداسعادتی به بنده داده که گاهی اوقات بچه ها باهام درد دل میکنند و از مشکلاتشان میگویند.
در همین داریون دانش اموزانی داریم که مادرش کار میکند و این دانش اموز برادران و خواهرانش را تر و خشک میکند و حتی برایشان آشپزی هم میکند البته آشپزی که چه عرض کنم لقمه ای نان خشک و…
دانش اموزانی داریم که زنگ اول از گرسنگی و نبود غذا حالشان به هم میخورد و غش میکنند
واقعا کمک به همنوع هم سعادتی است که خدا آن را به همه کس نمیدهد و لیاقت میخواهد
سعدی بزرگ میفرماید
پدر مرده را سایه بر سر فکن/غبارش بیافشان و خارش بکن
چوبینی یتیمی سرافکنده پیش/مده بوسه بر روی فرزند خویش
یتیم ار بگرید که نازش خرد؟/وگر خشم گیرد که بارش برد؟
اگر سایه ای خود برفت از سرش /تودر سایه ی خویشتن پرورش
با سلام و تشکر از تذکر به جا و آوردن شعر به جا تر…. اجازه می دهید، شعر زیبای سعدی علی الرحمه را کامل کنم، عزیز دل برادر؟:
پدر مرده را سایه بر سر فکــن غبـــارش بیفشان و خارش بکن
چوبینی یتیمی سرافکنده پیش مده بوسه بر روی فرزند خویش
یتیم ار بگرید، که نازش خــــرد!؟ و گر خشم گیرد، که بارش بـرد!؟
الا تا نگرید، که عـــــرش عظیم بلــرزد همی گر بگرید یتیــــــــم
برحمت بکــن آبش از دیده پاک بشفقت بکن پاکش ازچهره خاک
اگر سایه خـود برفت از سرش تو در سایه خویشتن پــــــرورش
من آنگه ســــــر تاجور داشتم که سر در کنار پــــــــــدر داشتم
کنون دشمنان گـر برندم اسیـر نباشد کس از دوستانم نصیـــــر
مرا باشد از درد طفـــــلان خبر که در خُردی از سر برفتم پــــدر
یکــــــــی خار پای یتیمی بکند بخواب اندرش دید صَدر خجنــــــد
همیگفت ودرروضه هامی چَمید کز آن خار بر من چه گلـها دَمیــد
قال رسول الله ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ : «لَمّا أسری بی إلَی السماءِ رأیتُ قوماً یقذَفُ فی اجوافهِمُ النارُ و تُخرُجُ من أدبارهم فَقُلتُ مَن هؤُلاءِ یا جبرئیل فقال هؤلاء الذینَ یأکلونَ اموالَ الیتامی ظُلماً»؛[1]
پیغمبر خدا ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ فرموده: «درشب معراج، جمعی را دیدم که شکم هایشان از آتش پر بود و از عقب ایشان بیرون می آمد، از جبرئیل پرسیدم اینها چه کسانی هستند؟ گفت: خورندگان مال یتیم بناحق»
خبر وحشتناک
حضرت علی ـ علیه السلام ـ به چشم درد سختی مبتلا شدند، رسول خدا ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ به عیادت ایشان آمده فرمود: «یا علی چه شده است حضرت عرض کرد هیچ وقت به این شدت دردی عارض من نشده بود». حضرت خبر وحشتناکی ذکر فرمود که امیر المؤمنین ـ علیه السلام ـ چشم درد را فراموش کرد: آن خبر این است:
«یا علی! أنَّ ملکَ الموتِ إذا نزلَ لِقبضِ رُوحِ الکافرِ نَزَلَ معهُ سفودٌ مِن نارِ فنزعَ روحَهُ به فتصیحُ جهنمُ، فاستوی علیٌ ـ علیه السلام ـ جالساً فقال ـ علیه السلام ـ یا رسول الله ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ أعِد عَلَیَّ حدیثکَ فقد أنسانی وَجَعی ما قُلتَ، ثُمَّ قال ـ علیه السلام ـ : هَل یُصیبُ ذلکَ أحداً من أمتِکَ قالَ ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ نَعَم حاکِمٌ جائرٌ و آکلُ مالِ الیتیمِ ظُلماً و شاهِدُ زورٍ»؛[2]
پیامبر ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ فرمود: «به درستی که عزرائیل وقتی که برای گرفتن جان کافری می آید، سیخهایی از آتش همراه او است، پس با آنها جان او را می گیرد، پس جهنم صیحه می زند، امیر المؤمنین ـ علیه السلام ـ راست شد نشست و عرض کرد: یا رسول الله حدیثی را که فرمودید تکرار فرمائید که درد چشم را فراموش کردم از ترس این خبر! آیا از امت شما هم کسی هست که به این کیفیت معذب شده و بمیرد؟ فرمود: آری، سه طایفه از مسلمانانند که این قسم جان می دهند، حاکم ظلم کننده، خورنده مال یتیم به ناحق، شهادت دهنده به دروغ».
1-رسول گرامی ـ صلّی الله علیه و آله و سلّم ـ فرمود:
« من کفَّل یتیماً و نفقته کنت أنا و هو فی الجنَّة کهاتین و قرن بین اصبعیه المسبّحة و الوسطی.»[۵]
کسی که یتیمی را سرپرستی کند و عهده دار نفقه و مخارج او گردد من و او در بهشت پهلوی یکدیگر هستیم. سپس انگشت سبّابه و انگشت وسطی را پهلوی هم گذاشت و فرمود: مانند این دو که پهلوی یکدیگرهستند.
2-وصیت امیرمؤمنان ـ علیه السّلام ـ نزدیک شهادت
«الله الله فی الایتام فلا تغبُّوا افواههم و لا یضیعوا بحضرتکم…»[۱۲]
خدا را خدا را در مورد یتیمان، نکند آنها گاهی سیر و گاهی گرسنه بمانند، نکند آنها در حضور شما در اثر عدم رسیدگی از بین بروند… .
پیرزنی در خواب , خدا رو دید و به او گفت :
))خدایا من خیلی تنهام . آیا مهمان خانه من می شوی ؟ ((
خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد رفت .
پیرزن از خواب بیدار شد با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد.
رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی که بلد بود پخت.
سپس نشست و منتظر ماند.
چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد .
پیر زن با عجله به طرف در رفت آن را باز کرد پیر مرد فقیری بود .
پیرمرد از او خواست تا به او غذا بدهد
پیر زن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست.
نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا در آمد. پیر زن دوباره در را باز کرد.
این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد .
پیر زن با ناراحتی در را بست و غرغر کنان به خانه بر گشت
نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا در آمد .
این بار نیز پیرزن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذا بخرد .
پیر زن که خیلی عصبانی شده بود با داد و فریاد پیر زن را دور کرد.
شب شد ولی خدا نیامد پیرزن نا امید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید .
پیرزن با ناراحتی گفت:
))خدایا مگر تو قول نداده بودی که امروز به دیدنم خواهی اومد ؟((
خدا جواب داد :
)) بله من سه بار آمدم و تو هر سه بار در را به رویم بستی ((
همه شب نماز خواندن،همه روز روزه رفتن
همه ساله از پی حج سفر حجاز کردن
زمدینه تا به کعبه سر وپا برهنه رفتن
دو لب از برای لبیک به گفته باز کردن
شب جمعه ها نخفتن، به خدای راز گفتن
ز وجود بی نیازش طلب نیاز کردن
به مساجد و معابد همه اعتکاف کردن
ز ملاهی و مناهی همه احتراز کردن
به حضور قلب ذکر خفی و جلی گرفتن
طلب گشایش کار ز کارساز کردن
پی طاعت الهی به زمین جبین نهادن
گه و گه به آسمان ها سر خود فراز کردن
به مبانی طریقت به خلوص راه رفتن
ز مبادی حقیقت گذر از مجاز کردن
به خدا قسم که هرگز ثمرش چنین نباشد
که دل شکسته ای را به سرور شاد کردن
به خدا قسم که کس را ثمر آنقدر نبخشد
که به روی نااميدي در بسته باز کردن
شیخ بهایی
همیشه عکس تووقاب کهنه دل ما
همیشه زورق تودرکنارساحل ما
برای عمر گذشته دلم چه میسوزد
به قدر ثانیه ای حل نگش مشکل ما
میان خاطره هایم دوباره می گردم
جه عاشقانه نشستی همیشه در دل ما
ز عشقزار فریبانه ی دو چشمانت
نبوده جز گل حسرت همیشه حاصل ما
تو از قبیله ی لیلی , من از دیار جنون
نرفت سوی تفاهم , دل قبایل ما….
عزیزان دل برادر ! ماه رمضان نزدیکه… مواظب باشید کسی تو همسایگیتون بی سحری و بی افطاری نمونه…
علی آ قا سلام مطالب شما روزبه روز بهتر می شود . راستی بچه کجایی ؟
سلام دهاتی جان
بچه ی داریون هستم و خیلی هم خوشحال از نظرات شما .شما لطف دارید قابل شما رو نداره
انشااله که با دیدگاههایتان ما را یاری رسانید
هر کجا هستم باشم
آسمان مال من است …………
علی آقا آسمان به این بزرگی مال شما است آن وقت من بچه دهات هم هستم ولی از زمین بهره ای ندارم… .حسابی فعال شده اید ، موفق باشید .
سلام آقای دهاتی عزیز ای چهره ی شیرین فصل تابستون
من این شعر را که تقریبا خودم گفته ام به شما هدیه میکنم که دیگر به یقین و اطمینان برسی که شهری هستی !!!
داریون دیرکهن ، مام وطن اسمی قشنگ، مثل تو، پیدا نمي شود
آهنگ قلب وغزل های من تویی حیف که به این ترانه پروا نمی شود.
رویای شیرین همت مردمی نجیب لیکن بدون تلاش وسعی معنا نمی شود
یاد عزیر تو حک شده در خاطرات من خواستم پاک کنم آن را اما نمی شود
وادی ایمن وآزادی پرواز من تویی این حقیقتی است که حاشا نمی شود
نماد عشقی و شهیدان سر فراز شهد شهادت به این اخلاص پیدا نمی شود
نازنین دل خوشی من آبادی تو است نفرین بر کسی که بگوید نمی شود
من آغازگر تنهای این سروده ام ادامه این کار بدون وجود شما نمی شود.
اگرچه داریون نام، دیندارلو دروازه است شهر که بدون دروازه وا نمی شود
ملاحظه فرمودید شهر بدون دروازه وا نمی شود .
اگر اول بیت ها را کنار هم بزاریم میشود داریون نما
خوش به حالتون که میتونید به بقیه کمک کنید.من سالهای سال غم دوست وفامیل وآشنا وغریبه را می خوردم وهمیشه دوست داشتم به همه کمک کنم .واز آنجایی که به هر چیز بیشتر بیاندیشی بیشتر با آن برخورد میکنی .هرکس تا مرا میدید به یاد دردهاش میافتاد اما من هرچه تلاش میکردم احساس میکردم هیچ کاری ازم برنمیاد.جز این غمگین تر وغمگین تر میشدم.البته بعدها که دیگه تو فکر نجات دادن کسی نبودم میشنیدم که میگفتن اون روزها با حرفات خیلی تونستی آرومممون کنی! اما همشون هنوز دردمندند.چه فایده؟؟
سلام.اطراف ما پر است از این طور آدما. کافیه دیدمون رو عوض کنیم و جور دیگه ببینیم. شاید شما همیشه سعی کردید کمکشون کنید و این ممکنه در کوتاه مدت مسکن باشه ولی در دراز مدت کارساز نیست. سعی کنید به جای کمک مستقیم یادشون بدید خودشون چه طوری از پس مشکلاتشون بر بیان. حالا این وسط اگر بتونید شرایط رو هم براشون هموار کنید که دیگه بهتر.