حال و هوای کودکی | مگر من حرف بدی زده بودم !؟
جلیل زارع|
شما را نمی دانم ! ولی من، بچه که بودم خیلی دوست داشتم پای صحبت بزرگ تر ها بنشینم. “دم قلعه” ی داریون ، روی تخته سنگ هایی که کنار دیوار گاه گلی خانه ی امیر لطفی، رو به روی منزل مرحوم حاج علی بذرافکن و مرحوم حاچ نمکی بردجی، در دل زمین فرو رفته و به مرور زمان با آن یکی شده بود، می نشستند و صحبت هایشان گل می انداخت و از هر دری سخن می گفتند.
یکی از کودکیش می گفت که در کنار این همه کار، باز هم بازی ها و شیطنت های کودکانه را داشت. دیگری از جوانیش که یلی بود برای خودش و صدای نعل اسبش که توی ده می پیچید، قند توی دل دخترهای دم بخت، آب می شد. یکی هم پز بر و بچه ها و عروس و داماد و نوه هایش را می داد.
آن روز هم مثل همه ی جمعه های دیگر، دلم بد جوری هوای نشستن پای صحبت های آنان را کرده بود. به گمانم بهار بود. ارسی جیری ( کفش پلاستیکی ) را که پدرم تازه برایم از توی ده، دکان جمشید، خریده بود و خیلی هم دوستش داشتم، پوشیدم و رفتم سر قرار همیشگی روزهای تعطیل.
حاج نمکی، دستی بر سر و رویم کشید و یک دانه آبنبات از جیب کتش در آورد و در دست کوچک من قرار داد. مرد مهربان، خوش مشرب و خندانی بود. از آن هایی که تا آدم را می بینند، سبد سبد گل لبخند بر سر و رویش می پاشند. یکی از کهنسالان، در حال تعریف خوابی بود که دیشب دیده بود.
ادامه داد : چی داشتم می گفتم ؟
حاج نمکی گفت : داشتی خواب پدرت رو تعریف می کردی. رسیدی به این جا که پا گذاشتی توی اون باغ.
– بله ! باغ بزرگی بود. پر بود از درختان سر به فلک کشیده که سایه هایشان سراسر باغ رو فرا گرفته بود. آب خوشگواری در جوی باریکی روان بود. درختان میوه رو که دیگه نگو و نپرس ! همه نوع درختی داشت. سیب، گلابی، گیلاس، آلبالو، انار، پرتقال، نارنگی…. مرحوم پدرم بالای یه درخت تنومند سیب در حال چیدن میوه های خوش رنگ آن بود. مرا که دید، صدام کرد و گفت “بیا پسرم این سیب ها را جمع کن ببر برای زن و بچه هات.” مرحوم پدرم، ما رو خیلی دوست داشت….
– من شنیده بودم وقتی کسی از مرده ای حرف می زند، مثلا می گوید ” مرحوم پدرم مرا خیلی دوست داشت.” ما باید بگوییم “حالا دوست نداشته باشه ! ” . باور عامیانه بر این بود که اگر مرده ای کسی را دوست داشته باشد، می آید و او را هم با خود به دار باقی می برد.
این بود که وسط حرف آن مرد کهنسال پریدم و گفتم : حالا دوست نداشته باشه !
با خوش رویی گفت : ها… ببم ! حالا دوست نداشته باشه !
و باز ادامه داد : …. او سیب ها رو یکی یکی از شاخه های درخت می چید و به طرف من پرتاب می کرد. من هم اونا رو می گرفتم و در سبدی که زیر درخت بود، جای می دادم.
باز هم حرفش را قطع کردم و گفتم : حالا سیب نچینه ! حالا پرت نکنه ! حالا تو سبد نذاری !
باز هم با لبخد گفت : ها… ببم ! حالا سیب نچینه !
مرحوم حاج علی، چشم غره ای به من رفت. یعنی این که این قدر توی حرف بزرگترها نپر ! کمی خودم را جمع و جور کردم. دستم را زیر چانه ام زدم و باز هم سراپا گوش شدم. لذت می بردم از حرف های بزرگانه.
– ادامه داد : سبد که پر شد، برش داشتم ببرم خونه. پدرم صدام کرد و گفت “صبر کن ” ! صبر کردم از درخت پایین اومد. صورتمو بوسید. دست برد تو جیبش و مشتی “نقل شکر پنیر” بیرون آورد و در دست کوچک من ریخت.
چشم غره ی حاج علی را یادم رفت و دوباره با قیافه ی حق به جانب، گفتم : “حالا بهت نقل نده ! ”
نفس عمیقی کشید و کمی هم با ترش رویی و لحنی که مثل بارهای قبل خیلی هم ملایم نبود، گفت : ها… ببم ! حالا بهم نقل نده !
و باز هم ادامه داد : نقلا رو تو جیب کتم ریختم. سبد رو برداشتم. از پدرم خداحافظی کردم و از در باغ زدم بیرون…
گفتم: “حالا از در باغ نزنی بیرون ! ”
همه با هم رویشان به طرف من برگشت و با عصبانیت، چشم غره ام رفتند. ولی بدتر از همه ، مرد کهنسال بود که دائم وسط حرفش پریده بودم و نگذاشته بودم درست و حسابی خوابش را تعریف کند. آن هم خواب مرحوم پدرش را !
نفهمیدم چرا به یکباره آن قدر خشمگین شد که بر سرم فریاد کشید : بچه می ذاری حرف بزنم یا نه ! پدرمو در آوردی ! هی میگی حالا دوست نداشته باشه، حالا سیب نچینه، حالا نقل نده !
من با ترس و لرز گفتم : حالا عصبانی نشی !
که دیگر از کوره در رفت. بلند شد و به طرفم حمله ور شد. از ترس کم مانده بود قالب تهی کنم. دو پا داشتم دو پای دیگر هم قرض کردم و د بدو فرار …
سنگ و کلوخ بود که به سویم پرتاب می شد. می شنیدم که داشت به خودش فحش و ناسزا و بد و بیراه می گفت : فاصله ی اندک “دم قلعه ” تا خانه را خیلی سریع طی کردم. مثل همیشه درب آهنی حیاطمان که جمله ی “بسم الله الرحمن الرحیم ” بر سر در آن نصب شده بود، چهار طاق باز بود. داخل شده و درب را محکم پشت سرم بستم.
با عجله رفتم توی انباری، میان خرت و پرت ها خودم را پنهان کردم. قلبم در سینه تالاپ تالاپ می زد. خیلی ترسیده بودم ولی نمی دانستم چرا آن مرد مهربان به یکباره این طور از کوره در رفت و عصبانی شد ! مگر من حرف بدی زده بودم !؟ این بزرگ ترها بودند که نصف و نیمه به من یاد داده بودند بگویم “حالا دوست نداشته باشه !”…
سلام خیلی جالب بود …
روح درگذشتگان مذکور شاد و قرین رحمت الهی
اما من هم به فرد کهنسال حق می دهم، البته حمل بر جسارت نباشد ولی شما دقیقا روی اعصابش با آرامش پیاده روی کردید…
سلام …
خودم می دانم. ولی این چیزی بود که بزرگ ترها به من آموخته بودند. منتها نصف و نیمه ! و من هم درس پس دادم.
باسلام.
چقدر زیبا همه چیزرا می نویسید خیلی لذت بردم خودم را درهمان جا احساس می کردم
بی شک قلم توانای شما سزاوار تقدیر وسپاس هست.داستانها وخاطراتتان را منتشرکنیدتاجاوید بماند.
باآرزوی پیروزی شما بزرگ مردان.
سلام…
این که نظر لطف شماست.
و اما من همه ی خاطرات و دلنوشته هایم را دارم منتشر می کنم. شما انتشاراتی بهتر از سایت داریون نما سراغ دارید ؟ من که ندارم !
زیادی زبون شیرین شده بودین بنده خدا قندش زده بالا عصبانی شده خدا رحمتشون کنه یه کم اعصاب داشته اینقدر تحمل کرده
سلام
باز هم مثل همیشه هر وقت خاطراتتونو میخونم یه دل سیر از ته دل میخندم
بازم برامون از خاطراتتون بگید
ماشاله بچه نبوده آقای حلیل زارع از اونایی بوده که هر جا وارد میشده باید میگفتند یا ارحم الراحمین امروزو رحم کن.ازهمون بچه هایی که اول خودشونو تودلت جا میکنن بعدش دلو ،قلوتو از ریشه میکنن.از همونایی که به همه کس وهمه چیز کاردارن وباید سردر بیارن وپدر طرف را درگور رو ویبره بزارن.واله من که اگه بودم با یه اوردنگی مرتب بدرقتون میکردم تا حالا اینجوری خاطرشو برای ما تعریف نکنید.
خیلی زیبا بود استاد تشکر منتظر ادامه ی خاطرات شیرینتان هستیم دورهم کلی خندیدیم وهض کردیم.
سلام…
همین که شما در کنار خانواده، دقایقی را با خواندن خاطرات دست و پا شکسته ی من شاد باشید و از ته دل بخندید، برای من کافی است. این، یعنی ثبت این خاطرات ارزشمند است و مرا بیش از پیش به نوشتن وا می دارد. خاطرات زیاد هستند. ولی هر کدام به وقتش. آسیاب به نوبت.
ممنون از نظر لطفتان به این حقیر.
ما در هيچ حال
قلب هايمان خالي از غم نخواهد شد
چرا که غم
وديعه يي ست طبيعي که ما را پاک نگه مي دارد
انسان هاي بي اندوه
به معناي متعالي کلمه
هرگز ” انسان ” نبوده اند و نخواهند بود
از اين صافي انسان ساز نترس
نادر ابراهيمي
سلام…
غم و شادی در کنار هم و هر کدام در جای خود، زیبا هستند. وقتی شادی را در چهره ی عزیزانم می بینم، از شادی در پوست خود نمی گنجم که لذتی بالاتر از این سراغ ندارم.
ولی هرگاه اندوه را در چهره ی عزیزانم می بینم، قلبم از اندوه آکنده شده و به درد می آید. پس تمام تلاش خود را برای برگرداندن شادی و نشاط به قلبشان به کار می گیرم.
اگر این اندوه در کنج سینه ام جای نمی کرد، نمی توانستم برای شادی آن ها تلاش کنم. پس شادی و غم هر کدام در جای خود، زیبا هستند.
و اما غم او، همیشه بر دلم سنگینی می کند و این غم را با یک عالمه شادی عوض نخواهم کرد.
غم عشقت بیابان پرورم کرد
فراقت مرغ بیبال و پرم کرد
بمو واجی صبوری کن صبوری
صبوری طرفه خاکی بر سرم کرد
میدونی فرق بین بچه های حالا با قدیم چیه ؟ بچه های قدیم حاضر به جوابی میکردن و در میرفتن ولی بچه های حالا حرفشونو میزنن و محکم هم تو رو آدم وایمیسنو در نمیرن. گاهی هم بزرگترا از دست کوچکترا در میرن ! بچه های امروزی هم حاضر جوابن هم پسر شجاع !
عزیزدل این که شما میگید بی احترامی به بزرگتره نه شجاعت که ماشااله تادلت بخواد توبچه های امروزی هست.
سلام من سکوت را از آدم پرگو آموختم ، بردباري را از نابردبار و مهرباني را از نامهربان . اما عجيب است که قدردان اين آموزگاران نيستم.”جبران خلیل جبران”