خاطرات کودکی؛از هر چی بترسی، سرت میاد !
جلیل زارع|
تابستون بود. همه ی فک و فامیل، داریون، خونه ی ما جمع بودن. اوشه ی (حیاط ) خونه ی ما خیلی بزرگ بود. یه باغچه ی اناری هم وسطش بود. از طرف غرب، به اوشه ی مرتضی و از طرف شرق هم به اوشه ی عین الله وصل بود. اوشه ی عین الله هم وصل بود به اوشه ی امیر. بین خونه ی ما و مرتضی، دیواری حائل بود که ما بچه ها موقع قایم موشک (قایم باشک) بازی به راحتی از دیوار می پریدیم اون طرف و می رفتیم تو اوشه ی مرتضی. ولی بین اوشه ی ما و عین الله و امیر، هیچ دیواری نبود.
با این حساب، فضایی (مساحتی) حدود دو هزار متر مربع، جولانگاه ما بچه ها بود برای گذران اوقات فراغت تابستون. چیزی که شاید بچه های حالا توی خواب هم نمی بینن. روزمون شب می شد بی اون که پدر و مادرهامون حرص بخورن.
اون روز هم، همه جمع بودن. خواهر و برادرها، بر و بچه های همسایه، پسرخاله ها و دختر خاله ها، پسر دایی ها و دختر دایی ها و… . مشغول بازی شدیم. بازی های کمی تا قسمتی خطرناک ! از اون بازی هایی که عمرا پدر و مادرهای امروزی، اجازه بدن بچه هاشون در گیرش بشن !
دایی ایرج، سه تا دختر داشت و تنها یه پسر. خب طبیعیه که اون تک پسر، خیلی عزیز دردونه بود و نازک نارنجی بار اومده بود. دلش می خواست قاطی(قاتی) ما بشه و بازی کنه. ولی دایی اجازه نمی داد. پسر دایی افتاد به دست و پای ما که تو رو خدا از بابام بخواید اجازه بده منم باهاتون بازی کنم ! ما هم رفتیم سراغ دایی ایرج و هر چی التماس بلد بودیم خرج کردیم و قول پشت قول که بذار فرهنگ هم بیاد بازی، ما چار چشمی مواظبشیم که طوریش نشه. چند تا از بزرگ ترها هم واسطه کردیم تا بالاخره با پا در میونی اونا، دایی با کلی سفارش، راضی شد فرهنگ هم بیاد قاطی ما بچه ها بازی کنه.
از اون لحظه به بعد دیگه ما چار چشمی مواظب بودیم پسر دایی صدمه نبینه. آخر قول داده بودیم صحیح و سالم تحویلش بدیم. همه ی بازی ها رو یکی یکی انجام دادیم تا نوبت هرنقو (الاکلنگ) شد. یه بشکه دویست لیتری خالی ( مخصوص حمل نفت) گوشه ی اوشا، جا خوش کرده بود؛ هل دادیم و اوردیم وسط اوشا به پهلو خوابوندیم رو زمین،چند تا سنگ هم این طرف و اون طرفش گذاشتیم که جم نخوره و جا به جا نشه. یه تخته ی پهن و بزرگ الوار هم از توی انباری اوردیم، گذاشتیم روش. به همین سادگی شد هرنقو.
به نوبت، یه نفر این طرف هرنقو و یه نفر هم اون طرفش، می نشستیم و با تشویق های مدام بقیه ی بچه ها، بالا و پایین می شدیم و کلی کیف می کردیم.
هیچ کس حاضر نبود با فرهنگ، هرنقو بازی کنه. می ترسیدیم خدای ناکرده صدمه ببینه و ما شرمنده ی دایی بشیم. این قدر مظلومانه التماس کرد تا بالاخره راضی شدیم. یکی از بچه ها، این طرف هرنقو نشست و فرهنگ هم اون طرف. وقتی فرهنگ بالا بود همه داد می زدن: «مواظب باش، نیفتی !» بیچاره پسر دایی، محکم چسبیده بود به تخته ی هرنقو.
اما از اون جایی که میگن از هر چی بترسی، سرت میاد، از بخت بد ما، تو یکی از این بالا پایین شدن ها، سنگ حائل یه طرف بشکه، جا به جا شد، بشکه به حرکت در اومد و فرهنگ بیچاره از اون بالا با صورت پرت شد رو زمین. چشمتون روز بد نبینه ! صورتش شده بود پر خون. همه از ترس فرار کردن. من و پسرخاله، بلندش کردیم و با ترس و لرز، بردیمش پیش بزرگ ترها. چه قدر فحش و ناسزا و مشت و لگد خوردیم، بماند ! دایی هم مرتب می گفت: « نگفتم دست از سر بچه ی من بردارین ؟ حالا راحت شدین ؟ می خواستین بچه ی یکی یه دونه ی منو به کشتن بدین ؟»
بگذریم ! دایی، یه ژیان داشت؛ سوارش کردن و یک راست بردنش شیراز، بیمارستان نمازی بستریش کردن. فکش شکسته بود. عمل جراحی رو صورتش انجام شد و استخوون فکش رو منگنه کردن.
فرهنگ فلک زده، اون تابستون رو خونه نشین شد. از اون به بعد هم دیگه، دایی اجازه نداد پسر گمپ گلیش، تو بازی های ما بچه ها که به قول بزرگ ترها از دیوار راست بالا می رفتیم، شرکت کنه.
سلام
باهمه بیان شیرین شما جدی جدی ناراحت شدم. خاطره تلخی بود.
منتظرخاطره های شیرین شما.
ترس چیه ؟ بگو وحشت !…. خطر !؟ نه ! بگو بالاتر از خطر !
سلام – خدا رحمت کند مادرتان ، خیلی خوب ومهربان بود . یه دائی به نام حشمت هم داشتید و چند تاخاله که با بقیه آبادانی ها خیلی فرق داشتند . از اون هاچه خبر ؟
سلام دوست من…
خدا رفتگان شما هم بیامرزد. دایی ایرج، ساکن شیراز بود و حالا در آلمان زندگی می کند. دایی حشمت الله در آبادان زندگی می کرد. کارمند شرکت نفت آبادان بود و یک کارخانه ی سنگ کوبی هم در خرمشهر ابتدای جاده شلمچه داشت که من و برادر بزرگم هم در آن کار می کردیم. انسان مومن، فعال و کوشا، کاری، و خستگی ناپذیری بود. جنگ زده شد و با خانواده به شیراز کوچ کرد. چند سال پیش عمرش را به شما داد. خانواده اش همگی در حال حاضر ساکن شیراز هستند.
این از دو تا دایی ! دو تا هم خاله داشتم. یکی در کویت زندگی می کرد که سال هاست خود و شوهرش به رحمت ایزدی پیوسته اند. تعدادی از بچه هایشان در شیراز و تعدادی هم در کویت ساکن هستند.
یکی دیگر از خاله هایم ساکن آبادان بود که مثل دایی حشمت الله و برادرم و خود من، جنگ زده شد و برگشت شیراز و هنوز هم ساکن شیراز هست. شوهرش مرد بسیار با خدایی بود و تاسوعا و عاشوراها می آمد داریون. عاشق داریون بود و دوست گرمابه و گلستان مرحوم شیخ شکر علی جهانی که البته سال ها پیش به رحمت ایزدی پیوست. اسم شوهر خاله ام کربلایی ارسلان بود که کهن سالان داریونی او را خوب می شناسند.برادر بزرگم هم همراه با من جنگ زده شدیم. کامیون او را در نزدیکی آرامگاه سعدی زیر گرفت و منجر به مرگش شد. بچه هایش همه ساکن شیراز هستند.
ببخشید ! چون شما پرسیدید، شرط ادب نبود پاسخ نگویم…
سلام
خداوند همه رفتگان شما را قرین رحمت گرداند
کربلایی ارسلان آدم خیلی خوبی بودند و با ما نسبت فامیلی هم دارند ، ولی فکر نمی کردم شوهر خاله ی شما بوده
خداوند روح ایشان وهمه رفتگان را شاد فرماید
بنده خدا حق داشته احساس میکنم قبلا هم ازاین بلا ها سر بچه ش اورده بودین به قولا حسابی ترسیده بوده که خودش میدونسته پیش بینی میکرده دعا کنید الان اینطور نشده وگرنه هزینه بیمارستان شکستگی عمل زیبایی حسابی دردسر ساز میشد چون همه هزینه می افتد گردن شما !
یاددوران کودکی بخیر.همیشه در بازیها چندتا سر شکسته یا دست وپای در رفته داشتیم که خدا رحمت کنه حاجی کندل کار انها را راه می انداخت.انسانی بسیار مومن و دوست داشتنی که بدون هیچ چشمداشتی به نحو احسن کار جآنداختن دست وپا را انجام میداد.یادمه هر وقت میخواست دست یا پایی را جا بندازه باهات تعریف میکرد وبا یک مهربانی خاصی حواست راپرت میکرد ویکباره عضو را به حالت قبل بر میگرداند.
اونوقتها محمدعلی سکری هم در داروخانه وتزریقات بود که پانسمان سرهای شکسته ی ما را انجام میداد.یادم هست در یک روز سه بار سرم شکست و هر سه بار آن را بخیه کرد و به من گفت من دارم شبی میرم خونه اگه دوباره شکست مستقیم تشریف بیار خونه!!!
با تشکر از استاد زارع
ولی این اولین و آخرین باری بود که آقا فرهنگ گل، هم بازی ما شد. من می گویم یکی از علل آن، حساسیت بیش از اندازه و فشاری بود که تنها روی پسر دایی فلک زده ی ما سایه افکنده بود. گرنه بازی های ما در آن زمان همه اشان این طوری و شاید هم خطرناک تر بود و کاریش هم نمی شد کرد. باید انرژیمان تخلیه می شد. و امکانات هم فقط دست ساخت خودمان بود. ما هم به همین اندازه بلد بودیم و از دستمان بر می آمد.
درست است که بازی های ما فوق خطر بود ولی ما هم بلد بودیم چه طور از پس کار برآییم. برای خودمان تکاور و کماندو بودیم در آن سن و سال ! پیش خودتان فوتبالیست هایی که این طور و آن طور در زمین بازی به هم می خورند و سریع سرپا می شوند را با من و خودتان مقایسه کنید تا منظورم را بهتر بفهمید. ما در مقابل خیلی از حوادث، هم واکسینه بودیم و هم آماده به دفاع !
نمی خواهم از بازی های خطرساز آن زمان دفاع کنم . می خواهم بگویم که حساسیت بیش از حد هم چاره ی کار نیست . در دیدگاهی دیگر می خواهم دو نوع تفکری را که شاهدش بوده ام برایتان بیاورم.
پس تا دیدگاه بعد..
یکی از برادر خانم های من، دو پسر با اختلاف سنی کم داشت. ترقه های صدا دار و کم خطر می خرید و به بچه هایش می داد تا با آن انرژیشان را تخلیه کنند. یادشان می داد که چگونه و در چه مکان هایی و به چه اندازه ای از آن ها استفاده کنند. من هرگز ندیدم در این کار زیاده روی کنند و نا به جا از آن ها استفاده کنند. سراغ خطرناک هایش هم نمی رفتند.
ولی فلانی هم فرزندانش را از این کار ، سخت منع می کرد و به اصطلاح از آن ها زهر چشم می گرفت و برایشان خط و نشان می کشید که دست از پا خطا کنید وای به حالتان ! می دانید چه شد؟ یکی از آن بچه ها، نوعی از مواد منفجره را که نامش بد آموزی دارد و در چهارشنبه سوری های پایتخت به کرات از آن ها استفاده می شود و عواقبش را می بینیم، در کیف مدرسه ی خود پنهان کرده بود که با سقوط از داخل نیمکت و …. در کلاس درس منفجر شد و ……
بگذریم ! خیلی تخصصی بحث نکنید ! در حدی که من بفهمم این دو نوع رفتار را با هم مقایسه کنید ! فعلا کاری به رفتارهای درست و یا غلط دیگر نداشته باشید.
تصورشم غیر ممکنه!که شادی و هیجان رو به خاطر تک بودن از دست بدهی.
آقا ایرج از همون اول هم آلمانی فکر و عمل می کردند.