رمان(قلعه داریون)

رمان قلعه داریون | قسمت سی و هشتم

نوشته:جلیل زارع|

فرهاد، دل شکسته و خسته، وارد اتاق مادر شد. سلام کرد؛ ولی جوابی نشنید. گوشه ی تخت، کنار مادر نشست و بر پیشانی او بوسه زد.اما همین طور که لب هایش بر پیشانی مادر بود، بر جای خود خشکش زد. پیشانی مادر، سرد بود. سرد سرد. دست های او را در دست گرفت. آن ها هم سرد بودند. بلند شد و به مادر خیره شد. نفس نمی کشید. آرام خوابیده بود. آرام آرام. بدون درد.

زانو هایش سست شد. بر زمین افتاد. به زحمت بلند شد. شانه های مادر را تکان داد و فریاد زد : « مادر ! بلند شو ! تو را به خدا بلند شو مادر ! چیزی بگو ! »

صدای گریه و فریاد فرهاد، نازگل و ستاره را به داخل اتاق کشاند.

نازگل سراسیمه گفت : « فرهاد چه شده است ؟ چرا فریاد می زنی ؟ چرا گریه می کنی ؟ »

فرهاد در حالی که هنوز هم داشت شانه های مادر را تکان می داد، با گریه گفت : « نازگل، مادر رفت. مادر رفت و ما را تنها گذاشت. »

نازگل، خود را به تختخواب مادر رساند. کنار فرهاد ایستاد و مثل او شانه های مادر را تکان داد و با گریه و زاری گفت : « نه، مادر. نه ! تو نباید بمیری. بلند شو مادر ! بلند شو دخترت را بغل کن. بلند شو مادر. ببین فرهاد آمده است. آمده است تا دست ستاره را در دستش بگذاری. تو نباید بمیری مادر ! تو باید ستاره را در لباس عروسی ببینی. »

فرهاد، تلاش کرد نازگل را از مادر جدا کند ولی نتوانست. نازگل سر بر سینه ی مادر گذاشت و فریاد زد : « فرهاد، قلب مادر نمی زند ! قلب مادر نمی زند فرهاد ! فرهاد، تو را به خدا کاری بکن ! مادر نباید بمیرد. مادر بلند شو ! بلند شو نازگلت را بغل کن ! »

ستاره، بهت زده آن ها را نگاه می کرد. باور نمی کرد مادر به همین راحتی از پیشش رفته و او را تنها گذاشته باشد. او جز مادر، کسی را نداشت. کسی را نداشت تا برایش درد دل کند. تا به حرف هایش گوش دهد. دیگر چه کسی وقتی نا امید می شد با حرف ها و نوازش هایش به او امید می داد ؟ توان ایستادن نداشت. به دیوار تکیه داد. دیوار هم نتوانست او را سر پا نگه دارد. پشت به دیوار، سر خورد و به زمین نشست.

چشمه ی اشکش خشکیده بود. یخ کرده بود. دوست داشت مثل نازگل به دست و پای مادر بیفتد و های های گریه کند. ضجه بزند. ناله کند. ولی صدایش در نمی آمد. یاس و نا امیدی سراسر وجودش را فرا گرفته بود. ضجه و فریاد نازگل، همه را به اتاق کشاند.

فورا، خان را خبر کردند. خان، سراسیمه خود را بر بالین سپیده رساند و فریاد زد : « فورا حکیم را خبر کنید ! »

اندکی بعد، حکیم هم آمد. سپیده را معاینه کرد. آهی کشید. سری تکان داد و گفت : « راحت شد. دیگر از دست هیچ کس، کاری ساخته نیست. روحش پرواز کرده است. خدا رحمتش کند. »

اشک از چشم های خان، جاری شد. ستاره، تا آن روز اشک های پدرش را ندیده بود. همه گریه می کردند. ولی ستاره ساکت بود. ساکت ساکت.
***
وقتش رسیده بود. فرهاد آماده بود تا با جهانگیر، قلعه ی داریان را به مقصد اصفهان ترک کند. با همه خداحافظی کرد. ولی هر چه این طرف و آن طرف گشت، ستاره را ندید. نه توی عمارت بود، نه توی باغ و نه هیچ جای دیگر قلعه.

خیلی نگرانش بود. ستاره بعد از فوت مادر، توی لاک خود فرو رفته بود و با هیچ کس هم کلام نمی شد. ساکت گوشه ای می نشست و جمعیت را نگاه می کرد. حتی یک قطره اشک هم نمی ریخت.

نازگل، موقع خداحافظی خیلی بی تابی می کرد. فرهاد او را دلداری داد و از او خواست که بیش تر مواظب وضعیت روحی و جسمی ستاره باشد. بعد پرسید : « تو نمی دانی ستاره کجاست ؟ امروز اصلا او را ندیده ام. »

نازگل، اشک هایش را پاک کرد. به چهره ی نگران برادر خیره شد و گفت : « خان، نگران حال او بود. به چند نفر از خانم ها سپرد او را ببرند سر قبر مادر. هنوز بر نگشته اند. اگر می توانی برو و با او خداحافظی کن ! اگر بفهمد بدون خداحافظی با او رفته ای، خیلی دلگیر می شود. »

فرهاد، رو به جهانگیر کرد و گفت : « من می روم سر قبر مادر و زود برمی گردم. »

و بعد بدون این که منتظر جوابی از سوی او باشد، سوار بر اسبش شد و به طرف مرقد مطهر امامزاده ابراهیم حرکت کرد. مردم داریان، اموات خود را در قبرستان داریان دفن می کردند. این قبرستان در کنار تنها آسیاب آبی داریان نزدیک آبشار و در دامنه ی کوهی بنا شده بود که غار سنگ سوراخی در سینه کش آن قرار داشت. ولی سپیده وصیت کرده بود که او را سرچشمه در جوار مرقد مطهر امامزاده ابراهیم دفن کنند.

فرهاد، فاصله ی یک فرسنگی قلعه داریان تا سرچشمه را طی کرد. از اسب پیاده شد و به طرف قبر مادرش رفت. با آمدن فرهاد، زن هایی که کنار ستاره نشسته بودند به بهانه ی زیارت حضرت امامزاده ابراهیم او را تنها گذاشتند. فرهاد به ستاره سلام کرد و نشست.

رو به او کرد و گفت : « وقت رفتن است. آمده ام برای خداحافظی. »

بعد، سنگ ریزه ای برداشت. چند بار بر سنگ قبر مادرش زد. فاتحه ای خواند و گفت : « ببین ستاره ! می دانم سخت است ولی تو دیگر باید باور کنی که مادر از بین ما رفته است. مرگ، شتری است که جلو در هر خانه ای می خوابد. دیر و زود دارد ولی سوخت و سوز ندارد. امروز نوبت مادر بود، فردا نوبت من و … »

ستاره، کلام او را قطع کرد و گفت : « زبانت را گاز بگیر فرهاد ! خدا نکند. انشاءالله صد و بیست سال زنده باشی و سایه ات بالای سر من و نازگل باشد. مواظب خودت باش ! »

فرهاد، چند قطره اشک را گوشه ی چشمان ستاره دید و گفت : « چشم ستاره جان ! تو هم سعی کن مثل دیگران سر قبر مادر گریه کنی. گریه آدم را سبک می کند. غم و غصه هایت را توی خودت نریز ! این طوری از پا در می آیی. تو باید محکم باشی. محکم و صبور مثل مادر. من باید بروم. قول بده مواظب خودت باشی. پدر هم بعد از رفتن مادر، تنها شده است. تو باید جای خالی مادر را برای او پر کنی. اگر این طور در لاک خودت فرو بروی چه طور می توانی از پدر مواظبت کنی ؟ حالا هم بلند شو برویم زیارت. زیارت امامزاده، آدم را آرام می کند. »

ستاره، بلند شد و به اتفاق فرهاد به طرف مرقد مطهر امامزاده ابراهیم به راه افتادند. بعد از زیارت، رفتند کنار چشمه. دست و صورت خود را در آب زلال و شیرین و گوارای آب چشمه شستند.

فرهاد رو به ستاره کرد و گفت : « حالا دیگر وقت خداحافظی است. شما هم زیاد این جا نمانید. هر چه زودتر به قلعه بر گردید. پدر منتظر است. من دیگر باید بروم. به خدا می سپارمت. »

هنوز چند قدم بیش تر دور نشده بود که ستاره بی اختیار او را صدا کرد. نمی دانست مادر در آخرین لحظه فرصت حرف زدن با فرهاد را داشته است یا خیر. دلش می خواست لب باز کند و به عشق و علاقه اش اعتراف کند. دوست داشت آن چه را که در لحظات آخر به مادر گفته بود به فرهاد هم بگوید. نمی خواست فرهاد با این ذهنیت که برایش فقط مثل یک برادر است او را ترک کند. ولی وقتی فرهاد به سمت او برگشت ، فقط گفت : « مواظب خودت باش ! »

فرهاد هم دلش می خواست بیش تر با ستاره صحبت کند. نمی توانست از او دل بکند. زندگی بدون او برایش معنا و مفهومی نداشت. به یاد حرف های جهانگیر افتاد : « ستاره دوست دارد برای به دست آوردنش بیش تر تلاش کنی. این یک فرصت طلایی است. باید از این فرصت نهایت استفاده را بکنی و به ستاره ثابت کنی که پهلوان میدان نبرد، در عشق هم همان طور محکم و استوار است. باید با ستاره صحبت کنی و او را امیدوار کنی تا بتواند کاری را که شروع کرده است به انجام برساند. »

ولی فکر کرد الان که بیش از یک هفته از مرگ مادرش نگذشته است، وقت این حرف ها نیست. ستاره هم حال و روز درست و حسابی ندارد. باشد برای وقت مناسب تری. باید هر چه زودتر ماموریتمان را تمام کنیم و بر گردیم. با رفتن مادر، ستاره خیلی تنها شده است. باید بیش تر با او صحبت کنم. شاید حرف هایش همه از روی دلخوری از من است. حق دارد. من رفتار خوبی با او نداشته ام.

ستاره، سکوت فرهاد را که دید، بار دیگر لب باز کرد و گفت : « زود برگرد فرهاد ! مواظب خودت هم باش ! خدا به همراهت. »

فرهاد به خود آمد. لبخندی زد و گفت : « چشم ستاره جان ! تو هم مواظب خودت باش ! خدا نگهدار. »

12 دیدگاه

  1. چه ساده رفتی، ساده…

    خوشا رها کردن و رفتن
    خوابی دیگر
    به مردابی دیگر
    خوشا ماندابی دیگر
    به ساحلی دیگر
    به دریایی دیگر
    خوشا پر کشیدن
    خوشا رهایی
    خوشا اگر نه رها زیستن
    مردن به رهایی!
    آه
    این پرنده
    در این قفس تنگ
    نمی خواند…
    (احمد شاملو )

    1. سلام نازنین جان…

      « ساده هرچند می روم از یاد
      به همین سادگی خوشم، شادم

      من جناق شکسته ی عشقم
      جاودانی همیشه در یادم »

  2. بعد از این همه سال با یادآوری مرگ سپیده گریستم و بر مظلومیت ستاره و فرهاد اشک ریختم.

    شاید اگر سپیده کمی بیش تر می ماند ، شاید اگر ستاره کمی بیش تر صبوری می کرد و می ماند و به حرف های فرهاد هم گوش می داد، شاید اگر فرهاد مانع رفتن ستاره از باغ می شد و یا دنبالش می دوید و حرف هایش را می زد، شاید اگر هنگام وداع ستاره و فرهاد آنچه را در ذهنشان می گذشت به زبان می آوردند، شاید اگر یک لحظه به این فکر می کزدند که شاید این آخرین فرصت و آخرین دیدار باشد، شاید اگر … شاید اگر… شاید اگر… یک عمر کوله بار حسرت را به دوش نمی کشیدند.

    بی تو این شهر برایم قفسی دلگیر است
    شعر هم بی تو به بغضی ابدی زنجیر است

    آنچنان می فشرد فاصله راه نفسم
    که اگر زود ، اگر زود بیایی دیر است

    رفتنت نقطه ی پایان خوشی هایم بود
    دلم از هرچه و هر کس که بگویی سیر است

    سایه ای مانده زمن بی تو که در آینه هم
    طرح خاکستریش گنگ ترین تصویر است

    خواب دیدم که برایم غزلی می خواندی
    دوستم داری و این خوب ترین تعبیر است

    کاش می بودی و با چشم خودت می دیدی
    که چگونه نفسم با غم تو درگیر است

    تارهای نفسم را به زمان می بافم
    که تو شاید برسی حیف که بی تاثیراست

  3. گاهی ارزو میکنم کاش اینقدر بعضی ها مانند فرهاد ضعف نداشته باشند ضعف ابزار وجود احساسات گاهی ضعف فقط به خودمان لطمه نمی زند گاهی به علت همین ضعف ترس و دودلی چنان با زندگی خود و دیگران ناخواسته بازی میکنیم که دیگر هیچ کاری نمیشود کرد جز افسوس گذشته ……………..

  4. گاهی آنقدر ضعيف میشوم
    که عشق را غرور مینامم
    جزیره ای که بیم باران شرجیش میکند
    شعار میشوم
    ترانه ای که هیچ خواندنی نیست
    دریائی در حسرت بلعیدن تمام ماهیان
    سهمی از خاک میشوم
    از بودن . ماندن .خواستن ……..
    و بیش می اندیشم

    چقدر ضعيف شده ام …

  5. ولی استاد یکی دیگه میمرد بهترنبود تا اینجاهم مردا رو نکشتید سپیده بنده خدا رو فرستادید اون دنیا خان میمرد بهتربودنبود ..؟تازه یه زن شجاع د لیر موفق داشته ایم ا ونم سرطان بهش دادید نکنه تو بقیه رمان تا مراسم چهلم سپیده هم ندادید نقاره تو قلعه راه بیفته یه زن جدید برای خان دست پا کنید همین الان بگم من توقسمتی که عروسی خان هست اصلا کامنت نمیزارم. ……….

  6. پس از قتل نادرشاه در قوچان به سال ۱۱۲۶، عادل‌شاه برادرزادهٔ نادر به تخت پادشاهی نشست. وی تمام فرزندان و بازماندگان نادر – به استثنای شاهرخ – را کشت. عادل‌شاه یکسال حکومت کرد تا اینکه برادرش ابراهیم شاه او را کنار زد. ابراهیم شاه نیز برکنار شد و شاهرخ جوان جای او را گرفت.او چهارمین پادشاه دودمان افشاریان ایران بود .شاهرخ‌میرزا از ۱۱۲۷ تا ۱۱۲۹ خورشیدی (۲ سال) بر ایران پادشاهی کرد،همچنین از ۱۱۲۹ تا ۱۱۷۴ خورشیدی (۱۲۱۰ ق.) فقط حاکم مشهد بود. ولی او چندان خوش اقبال نبود چرا که پس از مدتی کوتاه به خاطر شورشی در مشهد دستگیر و نابینا شد ولی دوباره نجات یافت چون به دليل بر نابينا شدن توانايي اداره امور كشور را نداشت ، لاجرم به همان فرمانروايي بر مشهد و نيشابور و گاه هرات و بخشي از صفحات خراسان شمالي بسنده كرد . حكومت او با توجه به احترامي كه خان زند براي ولي نعمت خود ، يعني نادرشاه ، داشت ، بلامعارض بود و تا سالی كه آقا محمد خان سراسر ايران را به تصرف خود در آورد ادامه يافت . شاهرخ میرزا شخصی عادل، علم دوست، آرام و متین و پشتیبان هر نوع فرهنگ و هنر بود. علماء، میناتوریست ها، ادیبان، شعراء، خطاطان و خلاصه کلام هر کس که یک نوع کسبی داشت مورد عنایت و احترام شاهرخ قرار میگرفت. از اینرو تمام این هنرمندان به هرات روی میآوردند و هرات مرکز علم، هنر و ادب شده بود. سکه زمان شاهرخ شاه:این سکه معادل 200 دینار می باشد و به نام “عباسی” نیز معروف بوده است . عبارت روی سکه شعر “سکه زد در جهان به حکم خدا / شاهرخ کلب آستان رضا” و گاهی در پایین بیت ، مکان ضرب و تاریخ دیده میشود.
    پشت سکه : مکان ضرب و تاریخ و یا شعار شیعه “لا اله الا الله محمد رسول الله علی ولی الله” ضرب شده است.
    جنس سکه :نقره

  7. استاد دیشب خواب سپیده رو میدیدم اومد بهم گفت اصلا کاری به دل استاد نداشته باش منو صحیح سالم یه دفعه فرستاد گوشه ی قبرستون مگه من زنده بودم چه هیزم تری بهش فروخته بودم اینقدر زجر بچه ها رو کشیدم هم بچه های خودم هم دیگرون اصلا نگذاشت عروسیشون ببینم
    تازه خیلی هم از سرطان مینالید میگفت اخه تو این همه درد باید سرطان بگیرم حداقل قهرمانانه من از صحنه حذف میکردید مثلا از اسب میافتادم زمین میمردم بهتر بود حالا سرطان قطع بود سرطان حنجره دادی به من حداقل تور مغزی بود بهتر بود اخر عمری نه تونستم حرف بزنم نه وصیت کنم
    تازه اینم گفت که هرکه زن خان بشه میمره تا حالا دوتا زناش مردن گفت بگم به فکر تجدید فراش برای خان نیفتید اونم میفرسه گوشه قبرستون
    حالا ما خوابمو گفتم که استاد خودتون نویسنده هستید بهتر میدونید……………

  8. آنشب که مهتاب سحر از کوه سر زد

    مرغ از شعف خندید و رفت از لانه پر زد

    در اوج شب میکرد پرواز ان سبکبال

    آهسته میزد بال مرغک در سیه چال

    مهتاب کم کم گرد رویش هاله میکرد

    زین غصه آن مرغک درونش ناله میکرد

    مرغی که پر از لانه زد خوشحال ومسرور

    عمری ندارد رفته پاها تا لب گور

    گویی که اطرافش هزاران لاشخوارند

    انان برای صید مرغک بی قرارند

    فردا که خورشید از ستیغ کوه سر زد

    خواهد به حال مرغ دستانش به سر زد

    ماه و ستاره کم کمک در خواب رفتند

    پروین وعقرب رفته اندرابر و خفتند

    آهسته آهسته صدای ناله باد

    افزون و افزونتر شد و گردید فریاد

    طوفان به پا شد برق زد مستانه غرید

    باران سختی زاسمان بارید بارید

    بیچاره مرغک در میان پنجه باد

    افتاد در هر سو سپس میکرد فریاد

    طوفان شب ان مرغ را پیوسته میبرد

    هیهات مرغی با دو بال بسته میمرد

    دیگر نبود آنشب کسی تا جوجه گان را

    برهاند از طوفان و آرد آب و دان را

    انها در این شب در غریو غرش باد

    دادند از کف مادر و کردند فریاد

    هر آشیان را مادری باید کند گرم

    طفلان بخواباند درون بستری نرم

    هر مرغکی باید به روی جوجه گانش

    با بوسه آموزد محبت از روانش

    روزی که صیاد از برایش دام دارد

    از جوجه گانش او جلوتر گام دارد

    افسوس و صد افسوس ما را مادری نیست

    در زندگانی هیچ یار و یاوری نیست

    شبها نمی آید به چشمم خواب شیرین

    دیگر ندارم روز خوش چون روز دیرین

    از زندگانی من غمی دیرینه دارم

    من حسرت بی مادری درسینه دارم

    بی مادری بس درد جانفرساست یاران

    هر لحظه اش در دامن غمهاست یاران

    تنها نهادی ما و اندر خاک رفتی

    رفتی ز پیش ما و تا افلاک رفتی

    چون غنچه ای گل در زمستان آرمیدی

    چون مرغی آزاد از غم دوران رهیدی

    خاک تو شمع و ما همه پروانه تو

    هم واله و شیدا و هم دیوانه تو

    من بوته ای گل را به خاکت مینشانم

    من اشک چشمم را به پایت می فشانم

    من با تو مادر حرفها نا گفته دارم

    در سینه ام بس رازها بنهفته دارم

    بر خیز و حرف از سینه فرزند بشنو

    بشنو تو راز این دل در بند بشنو

    فرزند دلبندت ز دنیا سیر گشته

    آن نوجوان از هجر رویت پیر گشته

    داغ تو گویا چهره ام را پیر کرده

    فقدان تو پایم غل و زنجیر کرده

    ای کاروان رفتی و سروی ناز بردی

    از دامن گلشن گلی را باز بردی

    آن خرمن گل در میان خانه ما

    با رفتنت رفته است از کاشانه ما

    آن نخلهای کوچک گلخانه مردند

    آن یاکریمان جوجه ها از لانه بردند

    فصل بهار است ای پرستوها کجایید

    لختی بر این ویرانه ماپر گشایید

    در کنج مطبخ سالها یک لانه ای بود

    بر گرد شمع مادرم پروانه ای بود

    ان لانه اطرافش پرستو چرخ میزد

    با بی زبانی با من انجا حرف میزد

    گویا که او میگفت بعد برف و باران

    در روزهای پر گل فصل بهاران

    هر مادری میپرسد از احوال فرزند

    بر روی طفلانش زند گهگاه لبخند

    بر این امیدم تا بهاری آید از راه

    بینم تو را ای مادر ای خورشید ای ماه

    اما بهار امد گل رویت ندیدیم

    از بوستان روی تو یک گل نچیدیم

    ناباوری سخت است و غمها همچنان کوه

    در سینه جایی نیست جز دریای اندوه

    باور ندارم داغ تو بر سینه دارم

    غم سنگ خارا و دل از آیینه دارم

    گویم که چرخ پست دون با ما چه ها کرد

    این غم مرا بس چون تورا از ما جدا کرد

    ای بیوفا ایام ای چرخ ستمکار

    ای پر فریب و حیلت ای روباه مکار

    آیا شود روزی که رخسارش ببینم

    لختی کنار مادرم تنها نشینم

    در فکر مادر بودم و در خواب رفتم

    با او کنار کوثر مهتاب رفتم

    رفتم به قصر حوریان باغ رضوان

    بنشستم آنجادر کنارش شاد و خندان

    زانجا دوتایی تا میان باغ رفتیم

    تا حوض اب و چشمه سار و راغ رفتیم

    چون پرنیانی سبز هر کوه و زمین بود

    شادی ز هر سو در یسار و در یمین بود

    من راز دل میگفتم او گوش میشد

    گاهی سخن میگفت و گه خاموش میشد

    گفتم برایش حالم و از تنگی دل

    گفتم بود بار فراقت سخت مشکل

    گفتم که غمها همچو باران بر سرم ریخت

    چون گوشواری سخت اندر گوشم آویخت

    گفتم برایت من غم بسیار خوردم

    من غصه و رنج تو ی بیمار خوردم

    من زخم صد شمشیر اندر سینه دارم

    من روز تاری چون شب آدینه دارم

    بسیار درد و رنج اما گفتنی نیست

    آن نکته را گفتم که آن بنهفتنی نیست

    از گفته هایم اشک از چشمش روان شد

    او بیشتر از پیش با من مهربان شد

    با دستهایم اشک از چشمش زدودم

    چون طفل چندین بوسه از رویش ربودم

    او هم مرا با هر دو دستش ناز میکرد

    همچون کبوتر گرد من پرواز میکرد

    بسیار با من بود و با من قصه ها گفت

    از دردها و رنجها و غصه ها گفت

    گفتم که من از دیدنت سیری ندارم

    گویا که در نزد تو من پیری ندارم

    گفتم به مادر وعده دیدار ما کی

    با خنده او گفتم که هنگام گل نی

    با مهربانی گفت میگویم برایت

    هنگام دیدار من تو تا قیامت

    «سیمرغ»را این گفت و سوی آسمان شد

    بسیار بالا رفت تا از من نهان شد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا