باید اقتدا کنم؛ به کسی که … ولی …
جلیل زارع|
صدای موبایل بلند می شود. دارد اذان می گوید. اذان صبح؛ صبح عاشورا؛ عاشورای سال ۱۴۳۶ ه.ق؛ ۱۳۷۵ سال بعد از عاشورای سال ۶۱ ه.ق .
وضو می سازم. با تردید و دو دلی به نماز می ایستم. دلم می خواهد به کسی اقتدا کنم. به کسی که سفینه ی نجات است.
هنوز صدای ” هل من ناصر ینصرنی ” اش در گوشم می پیچد. می خواهم به او اقتدا کنم. و دل خوش کنم به بودن در خیل یاران با وفایش. که اگر آن روز نبودم، امروز هستم. و حسین (ع)، ” هل من ناصر” ش را فقط برای مردم زمانش فریاد نکرده است. روی سخنش همه ی آزادگانی هستند که گوش شنوایی دارند و عزمی جزم. عزمی جزم برای پیکار. پیکار با شیاطین جن و انس. بیرون و درون. و آماده ی جهاد. جهاد اصغر و اکبر.
امام تکبیر می گوید و به نماز می ایستد. کسانی به او اقتدا می کنند که شب را تاب آورده اند. مانده اند تا انسانیت بماند. و روز به انتها نرسیده، می روند. می روند تا انسانیت را تفسیری دوباره کنند.
آن سوی دشت کربلا نیز نمازی اقامه می شود. نمازی به امامت شیطان انس؛ عمر بن سعد؛ کسی که قسم خورده است حسین(ع) را به بیعت با یزید وادار کند. که اگر بیعت نکرد، سرداری را بی سر کند و ملک ری را در ازایش بطلبد.
می خواهم به حسین (ع) اقتدا کنم. ولی ملک ری نمی گذارد. زرق و برق دنیا جلو چشمانم رژه می رود. فرزند و عیال و خانمان، بین من و حسین(ع) فاصله انداخته است. آرزوهای دور و دراز راحتم نمی گذارند. گام به گام مرا به آن سوی می کشانند. وادارم می کنند به کسی اقتدا کنم؛ به کسی که رو در روی فرزند زهرا (س) ایستاده است.
پست و مقام، در دستان عمربن سعد است. به او که اقتدا کنم، چپ و راست جلوم تا کمر خم می شوند. پشت میزی می نشینم که آن سرش ناپیداست. مال و منال، تا دلت بخواهد. نیازی به دادن سر هم نیست. سرم را بالا می گیرم و در چشمان دنیا زل می زنم و حقم را می گیرم.
دنیا در دستان من است. نباید رهایش کنم. کافی است اقتدا کنم. به کسی که ۳۰۰۰۰ نفر به او اقتدا کردند؛ به شیطان انس؛ عمر بن سعد؛ عمر بن سعد بن ابی وقاص.
ولی ملک ری رویایی بیش نیست. اسب دنیا چموش است. به کدام شیر پاک خورده ای تا انتها سواری داده است، که من دومیش باشم. ملک ری، لقمه ی گلو گیر است. اگر راحت الحلقوم بود به کسی می رسید که من عمری را دانسته و ندانسته به او اقتدا کرده ام.
دارد دیر می شود. اقامه را بسته اند. دیر بجنبم به رکوع می روند. قد راست کنند دیگر به گردشان هم نمی رسم. به سجده می افتند و من می مانم و یک عمر ندامت و پشیمانی.
درست است که به گمانم در صف عمر بن سعد ایستاده ام؛ رو در روی حسین(ع)؛ ولی همه ی کربلائیان که ثابت قدم نیستند. همه که تکلیفشان با خودشان روشن نیست که یا این ور گود باشند یا آن ور. کربلا، حر هم دارد. حر می شوم.
وقت نماز است. باید اقتدا کنم. باید بر تردید و دو دلی غلبه کنم. باید به ثبات و یقین برسم و تا دیر نشده است، به کسی اقتدا کنم. به کسی که….. ولی ….
… ظهر عاشوراست. بند بند تنم به لرزه افتاده است. به نماز ایستاده ام. به نماز ایستاده اند. این جا در تهران. آن جا در کربلا. در رسال 1436 ه.ق. در سال 61 ه.ق. آن جا از آسمان تیر می بارد. این جا ابرهایش بغض کرده اند و آسمان گریان است.
… ظهر عاشوراست.دلم مثل آسمان گرفته است. شب تا صبح را با او گریسته ام. و اکنون به نماز ایستاده ام و دل خوش کرده ام به پاسخی بر ندای “هل من ناصر ینصرنی”.
… ظهر عاشوراست. آن جا گروهی از پا در آمده و شهید شده اند. سعید بن عبدالله حنفی، خدمت مولایش می رسد. رسم ادب و احترام را به جای می آورد و عرض می کند : « یا ابا عبدالله ! ظهر است و دوست دارم آخرین نماز را با شما به جماعت بخوانم. » امام، دست به دعا بر می دارد : « خدا تو را از زمره نمازگزاران قرار دهد ». این جا هم موذن اذان می گوید. جمعیت دست از عزاداری می کشند و وضو می سازند.
… ظهر عاشوراست. آن جا به نماز می ایستند. نماز جنگ. مثل نماز مسافر، شکسته است. گروهی سپر بلا می شوند تا بقیه با آرامش و شاید برای آخرین بار با خدای خود راز و نیاز کنند. و سپر بلا رکعت به رکعت، جا به جا می شود تا آنان که از تیر بلا رسته اند هم توفیق آخرین نماز به امامت مولا نصیبشان شود. رکعتی به جماعت و رکعتی فرادا. و این جا آسمان هم چنان می بارد.
… ظهر عاشوراست. آن جا نماز خوف به جا می آورند و این جا نماز رجا. آن جا سپر بلای امام و مقتدایشان می شوند و این جا امید آن دارند که لیاقت پاسخ به لبیک نصیبشان شود.
… نماز تمام می شود. سپر بلا در حال احتضار است. امام، بر بالینش حاضر می شود. سپر بلا عرض می کند : « یا ابا عبدالله وفیت ؟ من هنوز هم تردید دارم، آیا وظیفه ام را انجام داده ام ؟ مطمئن باشم که به وظیفه ام عمل کرده ام ؟» و این جا، من سر از خاک بر می دارم. دست هایم را به سوی آسمان دراز می کنم : « بار خدایا ! وقتی سپر بلا در صحرای کربلا، بعد از نماز خوف با جسم پاره پاره، درست لحظه ی قبل از پر کشیدن، از امام خود اطمینان می خواهد، تکلیف من چیست !؟ سپر بلا ی مظلومان بوده ام ؟ به وظیفه ی خود آن طور که رضای توست عمل کرده ام ؟ »
در حادثه کربلا با سه نمونه شخصیت روبرو میشویم.
اول: امام حسین(ع)
حاضر نیست تسلیمِ حرفِ زور شود.
تا آخر میایستد.
خودش و فرزندانش کشته میشوند.
هزینه انتخابش را میدهد و به چیزی که نمیخواهد تن نمیدهد.
از آب میگذرد، از آبرو نه
دوم: یزید
همه را تسلیم میخواهد.
مخالف را تحمل نمیکند.
سرِ حرفش میایستد.
نوه پیغمبر را سر میبرد.
بیآبرویی را به جان میخرد و به چیزی که میخواهد میرسد
سوم: عمرِ سعد
به روایتِ تاریخ تا روز8محرّم در تردید است.
هم خدا را میخواهد هم خرما،
هم دنیا را میخواهد هم آخرت.
هم میخواهد حسین(ع) را راضی کند هم یزید را.
هم اماراتِ کوفه را میخواهد،هم احترامِ مردم را.
نه حاضر است از قدرت بگذرد،نه از خوشنامی.
هم آب میخواهد هم آبرو.
دستِ آخر اما عمرِ سعد تنها کسی است که به هیچکدام از چیزهایی که میخواهد نمیرسد.
نه سهمی از قدرت میبرد نه از خوشنامی
ما آدمهای معمولی راستش نه جرات و ارادهِ حسین شدن را داریم،نه قدرت و ابزارِ یزید شدن را
اما…
در درونِ همه ما یک عمرِ سعد هست!
من بیش از همه از عمر سعد شدن میترسم…
… و چنین ترسی، نشانه ی ایمان است.
کاش چنین باشد..
سلام نازنین
در حادثه کربلا با چهار نمونه شخصیت روبرو هستیم. گروه چهارمی کوفیان هستند . آن ها نه در موضع امام حسین و نه در موضع یزید و نه عمر سعد
هستند (میدانند که کشتن امام برای آنها سودی مثل ملک ری ندارد ) اما هنرشان بع بع گردن هست و طوری جو سازی میکنند که تصمیم گیری عاقلانه برای ابن سعد را هم دشوار میکنند . من فکر میکنم جوسازی و تهی مغزی کوفیان عمر در موضع کشتن امام قرار داد ولی منظورم این نیست که ابن سعد را تبرئه کنم بلکه منظورم این است که تاریخ همیشه از این موضع بیشتر آسیب دیده.
با سلام
من اتفاقی این مطلب را در سایتی دیدم،حق با شماست، حتی اگر بیشتر کنکاش شود، میتوان شخصیتهای بیشتری را از دل این واقعه عظیم بیرون کشید…
در واقع میشود به حادثه کربلا به چشم ماکتی از یک جامعه نگاه کرد، جامعه ایی که همیشه در آن عده ایی خواسته یا ناخواسته با چاشنی کوته فکری و کوته نگری خود باعث رخ دادن حادثه ایی دردناک میشوند!
متأسفانه از آنجایی که عنصر زمان در این ماجرا جایی ندارد، این کوته فکری و کوته نگریها محدود به زمان و تاریخ خاصی نیست…
متن خطبه زینب (س) در کوفه
« ای مردم کوفه، ای گروه نیرنگ و دغل و ای بی حمیت ها، اشک چشمانتان خشک نشود، ناله تان آرام نگیرد!
مثل شما مثل آن زنی است که تار و پود تافته خود را پس از محکم تافتن، رشته رشته کند و از هم بگسلد. شما سوگندهایتان را دست آویز فساد کرده اید. جز لاف زدن و دشمنی و دروغ چه دارید؟ بسان کنیزکان چاپلوسی نمودن و همچون دشمنان سخن چینی کردن و همانند سبزه ای که بر روی فضولات حیوانی می روید و یا چون گچی که روی قبرها را با آن آرایش می دهند ( ظاهری زیبا باطنی گندیده دارید ).
برای خود بد توشه ای پیش فرستاده اید که خدا را بر شما به خشم آورد. عذاب جاودان او را به نام خود رقم زدید.
آیا گریه می کنید؟! آری، بگریید که شایسته گریستنید. بسیار بگریید و اندک بخندید که عار آن شما را گرفت و ننگ آن بر شما آمد، ننگی که هرگز نتوانید شست.
چگونه می توانید این ننگ را از خود بشویید که فرزند خاتم انبیاء و سید جوانان اهل بهشت را کشتید. آن که در جنگ، سنگر شما و پناه حزب و دسته شما بود و در صلح، موجب آرامش دل شما و مرحم گذار زخم شما و در سختی ها ، پناهگاه شما و در جنگ ها و ستیزها، مرجع شما بود.
بد است آنچه برای خویشتن پیش فرستاده اید و بد است آن بار گناهی که بر دوش خود گرفته اید برای روز قیامت نابودی بر شما باد نابودی ! و سرنگونی بر شما باد سرنگونی! کوشش شما به نا امیدی انجامید و دست های شما برای همیشه بریده شد و کالایتان « حتی در این دنیا » زیان کرد. خشم پروردگار را برای خود خریدید و خواری و بیچارگی شما حتمی شد.
می دانید چه جگری از رسول خدا شکافته اید و چه پیمانی را شکستید چه سان پردگیان حرم را از پرده بیرون کشیدید و چه حرمتی از او دریدید و چه خونی ریختید؟
کاری بس شگفت کردید که نزدیک است از هول آن آسمان ها از هم بپاشد و زمین بشکافد و کوه ها متلاشی شود. مصیبتی است دشوار و بزرگ و بد و کج و پیچیده و شوم که راه چاره در آن بسته است. و در بزرگی و عظمت همانند در هم فشردگی زمین و آسمان است.
آیا در شگفت می شوید اگر « در این مصیبت جان خراش » چشم آسمان، خون ببارد؟! هیچ کیفری از کیفر آخرت برای شما خوار کننده تر نیست. و آنان ( سردمداران حکومت اموی ) دیگر از هیچ سویی یاری نخواهند شد. این مهلت شما را مغرور نسازد که خداوند بزرگ از شتاب زدگی در کارها پاک و منزه است و از پایمال شدن خون نمی ترسد و او در کمین ما و شماست.»
*منبع: نفس المهموم، ص 215.
متن خطبه حضرت زینب(س) در مجلس یزید
« به نام خداوند بخشنده و مهربان. خداوند جهانیان را حمد و سپاس میگویم و بر پیامبر اسلام و خاندان او درود می فرستم. خداوند متعال حقیقت را نیکو بازگو فرمود، آنجا که در قرآن بیان داشت: « کار کسانی که زشتکاری و گناه انجام دادهاند، به جایی رسید که آیات خدا را دروغ شمردند و آنها را به مسخره گرفتند.»
آری؛ کلام خدا راست و عین حقیقت است. یزید! از این که زمین و آسمان را بر ما تنگ گرفتهای و ما را همانند اسیران کافر به این شهر و آن شهر کشاندهای، گمان کردی که ما نزد خدا خوار و پست شدیم و تو در پیشگاه او منزلت یافتی؟ با این تصور خام و باطل، باد به غبغب انداختهای و با نگاه غرورآمیز و نخوت بار به اطراف خود مینگری، در حالیکه شادمانی از اینکه دنیایت آباد شده و بر وفق مرادت است و مقام و منصبی را که حق ما خاندان رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم است، در دست گرفتهای.
اگر چنین خیال باطلی در تو پیدا شده، لحظهای بیندیش! مگر تو فراموش کردهای کلام خدا را که میفرماید:« آنان گمان نکنند که مهلت یافتن خیر و سعادتشان است. نه تنها به نفعشان نیست، بلکه برای آن است که بر گناهان خود بیافزایند و برای آنان عذاب ذلت آمیز ابدی در پیش است.»
ای فرزندان بردگان آزاد شده! آیا عدالت این است که زنان و کنیزان خود را در پشت پرده جای دهی، ولی دختران پیامبر خدا را در میان نامحرمان به اسارت بگیری؟ زنان و کنیزان خود را پوشیده نگاه داری، ولی خاندان رسالت را با دشمنانشان در شهرها و آبادیها بگردانی تا بادیه نشینان، خویشان و غریبهها و اراذل و اشراف آنان را ببینند؛ در حالی که کسی از مردان آنان همراهشان نیست و سرپرست و حمایت کنندهای ندارند؟
چگونه امید خیر میتوان داشت از فرزند کسی که میخواست با دهان خود جگر پاکان را ببلعد و گوشت و خون او از شهیدان اسلام روییده است؟ چگونه میتوان انتظار کوتاه آمدن از کسی داشت که همواره با بغض و دشمنی و کینه و عداوت به خاندان ما نگریسته است؟
یزید! این جنایات بزرگ را انجام دادهای، آنگاه نشستهای و بی آنکه خود را گناهکار بدانی یا جنایات خود را بزرگ بشماری، با خود ندا سر میدهی که ای کاش پدران من حضور داشتند و از سر شادمانی و سرور فریاد بر میآوردند و میگفتند: « ای یزید! دست مریزاد»؟ این جمله جسارت آمیز را میگویی، در حالی که با چوبدستی بر دندانهای مبارک سید جوانان بهشتی میکوبی؛
زهی بیشرمی و بیحیایی! چگونه چنین یاوهسرایی نکنی؟
تو بودی که زخمهای گذشته را شکافتی و دست خود را به خون پیامبر آغشته ساختی و ستارگان روی زمین از آل عبدالمطلب نسل جدید را خاموش نمودی و اکنون پدران خود (نسل شرک و بت پرستی) را ندا میدهی و گمان داری که با آنان سخن میگویی.
به زودی خودت به جمع آنان ملحق میگردی و در آن جایگاه، عذابی ابدی در انتظار توست که آرزو میکنی ای کاش دستم شکسته و زبانم لال میشد و هرگز چنین کارهای ناشایستی را انجام نمیدادم.
پروردگارا! حق ما را از دشمنان ما بگیر و از آنان که بر ما ظلم کردند، انتقام بکش و آتش غضب را بر کسانی که خون ما و حامیان ما را ریختند، فرو فرست.
یزید! بدان که با این جنایت هولناک، پوست خود را شکافتی و با این عمل وحشیانهات، گوشت خود را پاره کردی. به زودی در عرصه محشر به محضر رسول الله صلی الله علیه و آله وسلم کشانده خواهی شد در حالی که بار سنگینی از مسئولیت ریختن خون فرزندان او و هتک حرمت خاندان و پارههای تنش را بر دوش داری. آن روز همان روزی است که خداوند همه پراکندهها را یکجا جمع مینماید و حق هر حقداری را به صاحبش باز میگرداند.
« گمان مبر آنان که در راه خدا کشته شدهاند، مردگانند؛ بلکه زندهاند و نزد پروردگار خود، روزی میخورند.»
ای یزید! برای تو همان بس که خدا در کارت داوری کند و پیامبر دشمنت باشد و جبرئیل نیز از او حمایت کند.
به زودی آنان که تو را حمایت کردند و بر این جایگاه نشاندند و بر گرده مسلمانان سوار نمودند، درخواهند یافت چه ستمگری را انتخاب نمودند. به زودی درخواهید یافت که کدام یک از شما بدبختتر و پستتر از همگان هستید.
ای فرزند معاویه! اگرچه سختیها و پیشامدها و فشار روزگار، مرا در شرایطی قرار داد که مجبور شدم با تو حرف بزنم، اما تو را کوچک تر از آن مقام ظاهریات می بینم و بسیار توبیخ و سرزنش میکنم.
چگونه سرزنش نکنم در حالی که چشمها در فراق دوستان، گریان و دلها در فراق عزیزان، سوزان است.
آه! چه شگفت انگیز است که مردان بزرگ حزب خدا به دست شیطان کشته شوند!
دستان جنایتکار شما، به خون ما خاندان پیامبر آغشته شده است و دهانتان از گوشت ما پر و مالامال است. آری! راستی جای شرم نیست که آن بدنان پاک و پاکیزه روی زمین بمانند و گرگهای بیابان به سراغ آن ها بروند و تو مغرور و سرمست، بر اریکهی قدرت تکیه زنی و به خود ببالی؟
ای پسر ابوسفیان! اگرچه تو امروز کشتار و اسارت ما را غنیمت شمردهای و به آن میبالی، طولی نمیکشد که مجبور میگردی غرامت و تاوان آن را پس دهی. البته در روزی که هیچ نوع اندوخته نیک و مفیدی همراه نداشته باشی و مجبور باشی به تنهایی سزای اعمال خود را بچشی.
« و خداوند هرگز به بندگان خود ستم نمیورزد.» ما از بیدادگریهای تو، به پیشگاه او شکایت میبریم؛ و او تنها پناهگاه و امید ماست.
زید! هر آنچه میخواهی مکر و فریب و سعی خود را به کار گیر، ولی بدان که هر چه تلاش و مکر به کارگیری، باز هرگز توان آن را نداری که ذکر خیر ما را از یادها بیرون ببری. هرگز قدرت نداری که وحی ما را نابود و ذکر ما را خاموش سازی و به آرزوی پلید و دیرینه خود نایل شوی. سعی و تلاش تو هرگز نخواهد توانست ننگ و عار اعمالت را از دامنت پاک سازد.
هرگز! هرگز! آگاه باش که عقل تو بسیار ناتوان، و دوران زندگی و عیشت به سرعت از بینرفتنی و جمع تو رو به زوال و پریشانی است.
روزی فرا می رسد که منادی حق فریاد بر میآورد:« لعنت خدا بر ستمکاران و بیدادگران باد!»
اکنون من نیز حمد خدا را میگویم که سر آغاز زندگی دودمان ما را با سعادت و آمرزش قرین ساخت و پایان زندگی ما را با شهادت سرشار از رحمت به پایان برد.
از خداوند متعال میخواهم ثواب و فضل خویش را بر شهیدان تکمیل فرماید و اجر و مزد آنان را افزون سازد و امانتداری و جانشینی ما را از آنان به ترتیب خوب و نیکو قرار دهد؛ زیرا خداوند بخشنده و مهربان است. او تنها پناهگاه و امید ما و نیکوکارترین و بهترین وکیل و مدافع حق ماست.»
*منبع: لهوف سید بن طاووس، ص 215 و 221.
… زینبا ! عشق را به من آموختی؛ به من آموختی که در کشاکش وزش طوفان سهمگین حوادث، جز زیبایی نبینم و راضی باشم به آن چه او می پسندد. صبر را هم به من بیاموز تا فراقی که زاییده ی عشق است را تاب آورم؛ تاب آورم و نشکنم تا ذره ای از زیبایی عشق کم نشود.
… بار خدایا ! هرگز شعله های سوزان عشقی که در وجودم زبانه می کشد را خاموش نکن؛ که من با همین دلی که دائم در سوز و گداز است و تا مرز خاکستر شدن شعله ور است، زنده ام.
… حبیب من ! آتشی به جانم افکنده ای که هرگز خاموشی نمی گیرد؛ لحظه به لحظه بر شعله های آن بیفزا تا زیبایی رقص زبانه های شعله ور عشق را به تماشا بنشینم و خم به ابرو نیاورم.
روزی که عشقت را میهمان قلبم کردی، گفتی مواظب باشم عشقه های عشق به جانم نپیچد. آن زمان چیزی دستگیرم نشد و عمق معنای آن را درک نکردم. پرسیدم : عشقه چیست ؟
گفتی : گیاهی است که در باغ در بن درختی روید و ریشه در خاک محکم کند. آن گاه سر از خاک بر آورد و خود را بر تنه ی درخت پیچد. تا جایی که جمله درخت را فرا گیرد و چنانش در شکنجه کند که نم در درخت نماند و هر غذا که به واسطه ی آب و هوا به درخت رسد به تاراج برد تا آن گاه که درخت خشک شود.
باز هم نفهمیدم. با خود گفتم: اگر شد ریشه اش را می خشکانم؛ اگر هم نشد باکی نیست وجودم را گرم نگه می دارد.
وقتش رسید. عشق آمد و در وجودم رخنه کرد. هنوز آن قدر جان نگرفته بود که خشکاندنش غیر ممکن باشد ولی لذتی وجودم را فرا گرفت که دل کندن از آن دشوار بود. وقتی به خود آمدم که ریشه در دلم محکم کرده بود و می رفت تا سراسر وجودم را فراگیرد. و گرفت. و چنان بی تابم کرد که جزوی از وجودم شد و خشکاندنش شد تفسیر عدم از وجود که لا ممکن است.
خدای من ! هرگز عشقه ی عشقی را که بر جانم پیچیده ای، خشک مگردان که جز زیبایی چیزی نمی بینم. آن گاه که عشق آن چنان وجودم را تسخیر می کند که تا مرز جنون می کشاندم، صبر را به من بیاموز تا لحظات بی تابی را تاب آورم تا عشقه عشقی که بر جانم چنگ زده است نخشکد.
سلام ستاره جان …متن زیبایی بود وبه گمانم عشق را به حد کمال درک کردهای که چنین زیبا بیانش کردی اینقدر زیبا که با خواندن دیدگاهتان درخت وریشه وهمه و همه…..همه در ذهنم مجسم کردم خوشا به احوال شما که اینچنین دید ی نسبت به عشق دارید وهنرمندانه آن را قلم میزنید …اینقدر به دلم نشست که ای کاش نقاش بودم وآنرا به تصویر میکشیدم …امیدوارم که همه ما به نقاط مثبت عشق توجه بیشتری داشته باشیم واین عشق ما را به عشق اسمانی برساند همچون ستاره مااااااااااااااا